درشکه زندگی من

درشکه ایی به اسم زندگی ...

درشکه زندگی من

درشکه ایی به اسم زندگی ...

درشکه زندگی من

از دید من آدم ها اسب های یه گاری به اسم زندگی اند...

درشکه ایی به اسم زندگی ... که اسب هاش ما آدم ها هستیم%

محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۳ آذر ۹۴، ۲۰:۰۰ - amir
    یس

۲۴ مطلب با موضوع «نینوچکا و اسب های زندگی» ثبت شده است

۱۶
اسفند

خوب نمک و فلفل همیشه و همه جا با ما هستند سر هر سفره ایی ...حکایت این دو تا پیری هم از این داستان اومده...

عمه خانوم خیلی ناراحت بود... انگاری داریم بی نمک می شیم ... راستش اولش اصلا هیچ حسی بهش نداشتم... بعدش یاد کودکی افتادم و صحنه هایی که نمکدون خیلی پررنگ بود نه مثل الان تنها، یه گوشه ،ساکت ، سمعکی، و تنهاو تنها و...  و ایکه اون موقع دوستش داشتم (به عنوان نی نی)... فهمیدم خیلی سخته وقتی ناخودآگاه اشک ریختم و مادرم به من زل زده بود و می گفت چی شده...؟!!!!!!!!!!!!

یه وقتایی یه حسهایی رو نمیشه به کسی گفت حتی وقتی که می گی معنی اون چه که بهش فکر می کنی را نمی ده...

امیدوارم این اتفاق نیافته...

۱۶
اسفند

اسب های زندگی این روزها سخت به هم لگد می زنند چرا...؟ همیشه مشکل چک،پول و نبود وقت و زندگی نکردن و... این جور چیزهاست....

ما دو تا هم این وسط روحی ،جسمی و... همه جوره له می شیم.... اما به رو خودمونم نمی یاریم... 

می گفت: اگه زندگی هزاران دلیل واسه گرفتن خنده ازت گرفت.... تو هزار تا دلیل واسه شادی پیدا کن

چه خوب می گفت .... اینو نگم چی بگم... هیچی دیگه الکی مثلاً من فهمیده ام..

۱۶
اسفند

تا جایی که یادم می آید روزهای خیلی سختی را با پایان نامه می گذروندم... در حدی که آخرا را الکی سر و تهش را به هم رسوندم ... نمرم هم بد نبود 17 شدم البته انتظارم 18 به بالا بود ....فکر کنم اگر اونقدرها هم زحمت نمی کشیدم همینو بهم می داد....

خیلی خوشحالم که اون روزها تموم شد و مجبور نیستم حتی بهش فکر کنم .... روزهایی که همه تو خونه راحت و خوشحال بودن و من عذاب می کشیدم لما تازه با این وضعیتم  هم ، همین من بودم که همه را آرووم می کردم و حرف های خوشی آور زدم....خودم خیلی تنها بودم...کسی نتونست آرومم کنه...

بالاخره تموم شد بعد از یه هفته استراحت همراه با کلی سرزنش و گوشزد (که هدفت چی شد و....) بالاخره انرژیمو جمع کردم تا بتونم دوباره ادامه بدم عین ققنوس :)

بهترین قسمت عید با این که ازش بدم میاد واسم خانه تکونی بود.....:) چون تمام خرت و پرت ها وسایلی که از ترم اول دانشگاه جمع کرده بودم را فنگ شویی شدند و کلی فضا خلوت و مرتب و سیال شد ....خودمم هم از اون فضا دراومدم ...یادم اومد که همه چی درس نیست ... و همه دنیا پروژه های من نیست... و اصلا دنیا براش مهم نیست ... و زندگی چندبعدی هست...

تقریبا به لطف پاپا همه جا خونه تکونیش تموم شده فقط آشپزخانه و یه انبار مونده که فعلا باقی است ...خدا می دونه کی تمومش می کنند... به هر حال خونه تازه تبدیل به خونه شده با این که ما قبلا هم خیلی خونه را تمیز می کردیم...

۱۹
دی

زندگی همیشه آدم را تو لحظه هایی که فکر می کنه همه چی رو به راهه سورپرایز می کنه ... امروز هم برای من از این قاعده مستثنی نبوده و نیست 

آدم های تو زندگی من جدا از مرتبه و مقام و نسبتشوون به من گاهی یادشوون می ره که کی بودن و چی شدن و بعضاََ گاهی چنان سخت به افکار و وقایع گذشته اشون چسبیده اند و به قولی تو گذشته دفن شدند که دیگه حتی اگه بخوای کمکشون هم بکنی نمی تونیی بدترین قسمتش این که کمک آدم برای آن ها هرگز معنی کمک نمی ده و فکر می کنند قصد ناراحت کردنشون را دارید...(حالا اصلاََ کاری نداریم که چرا آدم باید کمک کنه ...)اما ما آدم ها رنج ها و بغض هایی داریم که همیشه با خودموون حمل شوون می کنیم می دونی چرا؟ چون هیچوقت نتونستیم فریادشوون بزنیم... و همیشه ما محکوم بودیم به این که حق با طرف مقابل هست... نمی دونم شاید این خاصیت ذهن ما آدم هاست که نیاز داره به خودش حق بده یا دلش برای خودش بسوزه و به حال خودش گریه کنه تا این طوری از حجم اشتباهاتش کم کنه یا بتونه راحت سر رو بالشت بزاره یا برای بقا بهش نیاز داره ... فکر می کنم این قانون درباره آدم های با سن بالاتر بیشتر صدق می کنه چون اشتباهات(تجربیات یا خاطرات) بیشتری برای دلخوشی یا افسوس دارند و شاید چون راه هایی که بایستی در گذشته برای خودشوون می ساختند و نساختند،  حالا زندگی معنی اصلی خودشو از دست     می ده و تنها را برای آرامش داشتن قبول هرآنچه بد و خوبی هست که انجام دادیم...

 نکته اینجاست که از آنجایی که ما آدم ها بصورت زنجیری از روابط به هم وصل هستیم تمام اشتباهات یا تجربیات یک فرد در صورت دخیل بودن یک فرد دیگه تبدیل به غم ها یا شادی های اوون فرد  ثانی می شه... این برف برف لعنتی ، امروز فهمیدم که من ماحصل تمام رنج ها و شادی های تاریخ زندگیشوون هستم و این که چقدر سخته که درک کنی هرآنچه دیگران می کشند برای این که طعم تلخی و ناکامی های زندگی را تو آره فقط تو نکشی ...اما هیچ کاریش نمی شه کرد...

از اون زمان که بفهمی  تو  محکومی به این که  این رنج بکشی و این درد  سرد و سخت تو را ذره ذره آب می کنه حتی اگه پوک ترین و خالص ترین برف زمستون باشی...