این برف برف لعنتی
زندگی همیشه آدم را تو لحظه هایی که فکر می کنه همه چی رو به راهه سورپرایز می کنه ... امروز هم برای من از این قاعده مستثنی نبوده و نیست
آدم های تو زندگی من جدا از مرتبه و مقام و نسبتشوون به من گاهی یادشوون می ره که کی بودن و چی شدن و بعضاََ گاهی چنان سخت به افکار و وقایع گذشته اشون چسبیده اند و به قولی تو گذشته دفن شدند که دیگه حتی اگه بخوای کمکشون هم بکنی نمی تونیی بدترین قسمتش این که کمک آدم برای آن ها هرگز معنی کمک نمی ده و فکر می کنند قصد ناراحت کردنشون را دارید...(حالا اصلاََ کاری نداریم که چرا آدم باید کمک کنه ...)اما ما آدم ها رنج ها و بغض هایی داریم که همیشه با خودموون حمل شوون می کنیم می دونی چرا؟ چون هیچوقت نتونستیم فریادشوون بزنیم... و همیشه ما محکوم بودیم به این که حق با طرف مقابل هست... نمی دونم شاید این خاصیت ذهن ما آدم هاست که نیاز داره به خودش حق بده یا دلش برای خودش بسوزه و به حال خودش گریه کنه تا این طوری از حجم اشتباهاتش کم کنه یا بتونه راحت سر رو بالشت بزاره یا برای بقا بهش نیاز داره ... فکر می کنم این قانون درباره آدم های با سن بالاتر بیشتر صدق می کنه چون اشتباهات(تجربیات یا خاطرات) بیشتری برای دلخوشی یا افسوس دارند و شاید چون راه هایی که بایستی در گذشته برای خودشوون می ساختند و نساختند، حالا زندگی معنی اصلی خودشو از دست می ده و تنها را برای آرامش داشتن قبول هرآنچه بد و خوبی هست که انجام دادیم...
نکته اینجاست که از آنجایی که ما آدم ها بصورت زنجیری از روابط به هم وصل هستیم تمام اشتباهات یا تجربیات یک فرد در صورت دخیل بودن یک فرد دیگه تبدیل به غم ها یا شادی های اوون فرد ثانی می شه... این برف برف لعنتی ، امروز فهمیدم که من ماحصل تمام رنج ها و شادی های تاریخ زندگیشوون هستم و این که چقدر سخته که درک کنی هرآنچه دیگران می کشند برای این که طعم تلخی و ناکامی های زندگی را تو آره فقط تو نکشی ...اما هیچ کاریش نمی شه کرد...
از اون زمان که بفهمی تو محکومی به این که این رنج بکشی و این درد سرد و سخت تو را ذره ذره آب می کنه حتی اگه پوک ترین و خالص ترین برف زمستون باشی...
- ۹۳/۱۰/۱۹