درشکه زندگی من

درشکه ایی به اسم زندگی ...

درشکه زندگی من

درشکه ایی به اسم زندگی ...

درشکه زندگی من

از دید من آدم ها اسب های یه گاری به اسم زندگی اند...

درشکه ایی به اسم زندگی ... که اسب هاش ما آدم ها هستیم%

محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۳ آذر ۹۴، ۲۰:۰۰ - amir
    یس

۱۶ مطلب با موضوع «نینوچکا و اسب های زندگی :: نینوچکا و فامیل» ثبت شده است

۰۳
فروردين

فکر کن مامان نونو زنگ زده نمی دونم با چه جسارتی برگشته می گه : نونو بد راه می ره تو خونه ی شما چیزی شده... دختره ی پررو مادر و پدر بازنشسته من که دیگه برای خودشون پا به سن گذاشتن از بچه ی لوس و ننر خانووم نگه داری کردن اینجور حرفای مفت و صد من یه غاز هم تحویل بگیرن خیلی رو می خواد به خدا....

مادربزرگ و پدربزرگ من که پیرن ، از لحاظ دیدگاهی هم که پیش بچه هاشون جایگاهی ندارن...(والاااا اگه داشتن که این خانووم جرات نمی کرد این مدلی حرف بزنه...)

مادر شوهر نازنینشم که یه فرشته بود به رحمت خدار رفت.(در نتیجه این خانووم نه تو خونه  خودشون تربیت زندگی و همسرداری و از همه مهمتر مسولیت پذیری را یاد گرفت ...نه تو خانه ی شوهرش)...

این وسط یه شوهر روشنفکر بی پول هم داره(البته بین خودمون بمونه خیلی مرد نازنینی ... یعنی هر کی جاش بود مامان نونو را ریز ریزکشون می کرد.) که عرضه نداره زنش وو جمع و جور کنه...

خیلی عصبانی شدم چند روز مونده به عید کلی برنامه داشتیم به خاطر دل رحیم مادرم واسه این که به این دو تا جوون خوش بگذره ... بچه ی لوس و ننر را تحمل کردیم و رو دلمون و خواسته هامون پا گذاشتیم ... که این جور حرفای مفتم بشنویم ؟؟؟؟؟؟؟؟عوض تشکرشونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

داداشم راست می گفت اصلا نباید قبول می کردیم%

این خاله ی ما داستانی واسه خودش ...من بی مسولیتی + لوسی این خانوم را تو جوونیش فهمیده بودم... (موقعی که پدرم می خواست واسه کار کمکش کنه)... و این که دنیا واسه ادعا ها و ادا و اطفار وقت نداره ...

بعدش هم موقع ازدواجش همه ماتمون زده بود که آقو این جوان + و مهربان و عشق و داستان واسه یه شخصیتی مثل این آدم مثل آتیش و هیزم می مونه.... گرم می کنه آمااااااااا

از همه تعجب برانگیزتر وقتی بود که بچه دار شدن یعنی من (؟) دقیقن شکل علامت سوال بودم ... و از ادعاهای بزرگ و کوچیک خاله ام در مورد تجربه و نحوه ی تربیت بچه شاخ درمی آوردم...

هر چند نمود نحوه ی تربیت و نگهداری بچه را تو نامزدی اون یکی خالم که دقیقا نقطه ی مقابل این یکی هست دیدم...

و حالا در عجبم که این بچه چه گناهی کرده...که در این حین داره بزرگ میشه و خالم هنوز خودش یه دختر 18-20 ساله میبینه : یعنی نه قالب همسری و نه قالب مادری را به همراه مسولیت هاش قبول نکرده و اگه هم رخ داده فقط برای نمایش بیرون مثل یه دختر 18 ساله است...وای به حال روزی که نونو 18 ساله باشه مادرش راهنمایی هاش 18 ساله باشه...

هیچی دیگه به مامان گفتم دیگه تموم شد این آرزو را با خودشون به گور می برن که دیگه این بچه تو خونه ی ما بمونه...والااااااااااااا ... لااقل تا وقتی که بتونه حرف بزنه خودش بگه مادر و پدر بی عرضه من(یعنی مامان بابای نونو) خانه ی خاله(مادر عزیز من) واسم بهشته .. پیش شما که همش دارین حرص می خورین و دعوا می کنین مگه میشه راحت زندگی کرد...

اونجا باهام بازی می کنن..غذای درست و درمون با عشق می دن .. محبت بدون دلیل

مادرم هم قبول کرد که حد و مرز خودمون و حفظ کنیم اجازه ندیم یه همچین آدم های پررویی دور بردارن...

****زنی که کار نکنه =بی مسولیت ، زنی که پول در نیاره = بی مسولیت ، زنی که فقط خودخواه و خودبینه=بی مسولیت اونوقت بی مسولیتی= جامعه ی بیمار بی مسولیتی= جهان سوم بی مسولیتی= بی هدفی ، بی هدفی=بی برنامه گی ... یعنی اگه آدم بی برنامه دور برتون هست و به راه راست هدایت نمی شه  خود شیفته هست عزیزان دلم از زندگیتون خیلی شیک و مجلسی و به آرامی بیرونشون کنین یه جوری که فکر کنن خودشون رفتن...بعد از آسایشتون لذت ببرین%

لامصب سن و سالم حالیش نیست مسولیت پذیری... یکی تو 5 سالگی مسولیت پذیری یاد می گیره یکی 30 سالگی یاد نمی گیره .. یکی هم پاش لب گوره هنوز فکر می کنه با دیدگاه 30 سالگی باید زندگی کرد...

پ.ن: یعنی به طور کلی و 360 درجه خاله ام از چشمم افتاده هااااااا... حالا نمیدونم خورده هاشو از رو زمین چه جوری جمع کنم تو دست و پام نره... والااااااااااااااااااا

آقو این جور روشنفکری و این جور تفسیر از فمنیستی ، اینجور آزادی و بی بند و باری را نیستیم آقا ... نیستیمممممممممم!!!!!!!!

لازم به ذکر که همه ی انسان ها ویژگی های + و - را تواماً دارن و یک pack  هستند اما وقتی پای ما و مسولیت پذیری ما را آدم های بی مسولیت وسط می کشن... این جور حرف ها حالیم نیست... ممکنه لحن متن تند باشه اما من الان دیگه عصبانی نیستم...

دارم به این فکر می کنم که شاید یکی از دلایلی که مادرم عمه ام را دوست داره اینه که واسه بچه هاش حتی الان که بزرگن مادره و برای زندگیش همسر ,,,,,, و هیچ چیزی از آزادیش، فمنیستیش و روشنفکریش کمتر از این خانوم نیست و قابل احترامه....

۲۸
اسفند

توی این گیر و دار بچه داری و نگه داری هیولایی به اسم بچه....از اون جایی که دم عیده و کلاًحق شادی و خوشی دم عید بر ما حرام محسوب میشه...لاجرم باید این نمکدون و فلفلدون یه گندی بزنن.... پارسال نمکدون سکته زد ... بعد از مدتی کر شد بعد درنظر داشته باشین که بدون سمعک هر چی دلش بخواد و می شنوه...(هزینه هاشم که پای مادر ترزا است).

حالا امثال نوبت شکستن فلفلدونه همون فلفلدونی که پارسال عید هم حق آرامش را از جووونا می گرفتن...حالا اما دیگه آخرشونه...این اتفاقا که می افته فقط سر و صدای شکستنشونه...(حتماً به راحتی می شه حدس زد که باز هم غم و غصه و هزینه اش مال مادر ترزا و همسر گرامیشونه)

بله نمک دون با کله ی سالم که کلی حرف مفت و شر و ور می زد (البته مسئول بزرگ چکودن وکودن: مادر ترزا ، همیشه این فلفلدون را نجات  می داد) حالا دیگه بی کله شده که هیچی دیگه آزادانه هر حرفی هم بزنه باید بزاریم به حساب ضربه ایی که مغز مبارکش وارد شده...

هر چندبا کله و بی کله ، ذات خراب درست بشو نیست... که نیست %

این خط این نشون-.

این وسط فامیلای لوسی هم وجود دارن که هنوز فکر می کنند از این بر میشه توجه خرید و خود شیرینی کرد...(اما اون آدم ها سال هاست که فقط تبدیل شدن به نمکدون و فلفلدون سر سفره...در عجبم از این قوم که چه می پندارند و اینکه آیا اصلاً می پندارند... و وای اگر اینگونه می پندارند...)%

اما سکته و کله شکستن تنها بهانه ایی است برای آویزون کردن خودشون از بچه هاشوون....وای به روزی که پدر و مادری با آسیب رسوندن به خودش جایگاه بدست بیاره ... نه با رفتار و عشق و علاقش...خونه این نمکدون وفلفلدون بزرگتر نداره اونا فقط نمک و فلفل سر میز بودن بعد از سال ها مادر ترزا حالا که برای خودش جایگاهی به دست آورده البته به راستی بدون کمک نمکدون و فلفلدون ... تصمیم گرفته نقش بزرگنر را بازی کنه که البته چون اونم واقعا بزرگتر نیست فقط خودشو فیلم می کنه و بقیه ازش سواستفاده کنند .... هرچند میگه که می دونه... ده بدتر%

۲۸
اسفند

.........اوووووووووووووف

باورم نمی شد انقدر آزاردهنده باشه...با این که خیلی دلم می خواست این روز زودتر بیاد کاملاً پشیمونم (فکر کنم چون تجربه ایی نداشتم به نظرم جالب می آمد..آدمی دیگه هر چی نداری و ندیدی جذاب می زنه ... اما این اشتباه محضه.... حالااااااااااااااااا می فهمم که بچه تمام حقوق انسانی یه زن را می تونه ازش صلب کنه ... اونم واسه کسی مثل من که همیشه همه منو ناز کردن و لوس شدم(هیچوقت تحمل یه لوس دیگه را نداشتم و ندارم)....این شامل نی نی هم میشه ....

باورم نمی شد که در عرض 0.5 ثانیه با خنده و لوس بازی اتاقم و یه جنگل تبدیل کرد بعدش هم تازه خودش و لوس می کنه و طلب کارم هست...(هر چی خونه تکونی واسه عید کردیم و با خاک یکسان کرد... اثر انگشتش روی میز پنجره ها صندلی ها و همه چی موند...)..... اگه بچه ی من بود.. می دونستم چیکار کنم (بچه ایی که هنوز درست معنی آره و نه رو نمی دونه را چه جوری باید ادب کرد اونم پیش یه آدم حساسی مثل من تمام دست شکلاتیش را به مبل و صندلی می مالوند تازه مثل بچه میمون بعدش می خندید....(به نظر می یاد که مادر و پدرش خیلی لوسش کردن....)... از این جور بچه ها متنفرم ... یاد حرف مادرم می افتم قبل تر ها می گفت بچه ..از پدر و مادر هم بازی نمی خواد.. پدر و مادر می خواد ...اونوقت پدر و مادر کسی که مسولیت تربیت بچه و آموزش مسایل تربیتی را هم علاوه بر شادی و هوش هیجانی و... را داره... بعضی پدر و مادرها از اوون طرف اوفتادن...یه سری انقدر دعوا می کنند که یه بچه ی ترسو و بی اعتماد به نفس تحویل جامعه می دند یه سری هم که هیچی دیگه هیولا ی پرو و بی حد و مرز...کلاً افراط و تفریط تو خون ایرونی جماعت...هر چند می دونم ادعا را خوب میشه کرد... من که با دیدن خودم تو این صحنه ها مطمئنم که بچه بی بچه .. اصلا تحمل این داستانا و بچه ی لوس و ننر را ندارم اگه بچه ی من اینجوری بود مثل جودی بابالنگ دراز تحویل نوانخانه می دادمش تا ادبش کنن والاااااااااااااا

اصلاً دلم می خواد غر بزنم:

کدوم پدر و مادر بی مسولیتی آخه بچه ی 2 سال و 2 ماهشو می زاره می ره اون طرفه کشور ...نه یکی اینو بمن بگه....؟

خیلی دلشون بزرگه به خداااااااااا

شایدم خودخواهن....

مهمتر شاید بی مسئولیتن...

آقو اصن هر چقدرم که به ما اطمینان دارن مگه دلشون از سنگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بچه 2 سال و 2 ماه ؟؟؟؟؟؟؟

هر وقت به نفعشون میگن بزرگ شده... هر وقت دلشون خواست می گن بچه اس کاری ندارهه....

من فقط میدیدم که بچه از عدم حضور ننه باباش زجر می کشه در حد لالیگا...اینا پدر مادر نیستن که... سیب زمینی بیشتر غیرت داره به خدا...

خدایا منو با تربیت بچه امتحان نکن 

آمین

۱۶
اسفند

آقو ما نمی دونم این عمه خانم گرام ما چه اسراری داره عید همه ما خانواده آقای ووپی را دور هم جمع کنه.... والا ما کودک بودیم عمه خانووم نقش زن تناردیه یا جادوگر شهر اوز را داشت .....نمیدونم چه حکایتی الان قدیسه شده در حد مادر ترزا ... نه واقعاً مسولین باید جواب گو باشند....

مزخرف ترین حالت اینه که همشونم ناز می کنن ...بعد اون روزو بیا ببین.... اصلا سلطان خانواده میشن دیگه بیا و ببین...

اللان اگه عمه خانم اینجا بود می گفت واحد الهیمه،درسمه،برای اینکه دنبال خودم نکشم باید بگذرونم....

از یه جهاتی هم اگه تمام بدبخت های عالم یه همچین دیدگاهی داشتن هیچوقت شرایطشون را تغییر نمی دادن... والاااااااااااااااااااااااا

۱۶
اسفند

خوب نمک و فلفل همیشه و همه جا با ما هستند سر هر سفره ایی ...حکایت این دو تا پیری هم از این داستان اومده...

عمه خانوم خیلی ناراحت بود... انگاری داریم بی نمک می شیم ... راستش اولش اصلا هیچ حسی بهش نداشتم... بعدش یاد کودکی افتادم و صحنه هایی که نمکدون خیلی پررنگ بود نه مثل الان تنها، یه گوشه ،ساکت ، سمعکی، و تنهاو تنها و...  و ایکه اون موقع دوستش داشتم (به عنوان نی نی)... فهمیدم خیلی سخته وقتی ناخودآگاه اشک ریختم و مادرم به من زل زده بود و می گفت چی شده...؟!!!!!!!!!!!!

یه وقتایی یه حسهایی رو نمیشه به کسی گفت حتی وقتی که می گی معنی اون چه که بهش فکر می کنی را نمی ده...

امیدوارم این اتفاق نیافته...

۱۶
اسفند

تا جایی که یادم می آید روزهای خیلی سختی را با پایان نامه می گذروندم... در حدی که آخرا را الکی سر و تهش را به هم رسوندم ... نمرم هم بد نبود 17 شدم البته انتظارم 18 به بالا بود ....فکر کنم اگر اونقدرها هم زحمت نمی کشیدم همینو بهم می داد....

خیلی خوشحالم که اون روزها تموم شد و مجبور نیستم حتی بهش فکر کنم .... روزهایی که همه تو خونه راحت و خوشحال بودن و من عذاب می کشیدم لما تازه با این وضعیتم  هم ، همین من بودم که همه را آرووم می کردم و حرف های خوشی آور زدم....خودم خیلی تنها بودم...کسی نتونست آرومم کنه...

بالاخره تموم شد بعد از یه هفته استراحت همراه با کلی سرزنش و گوشزد (که هدفت چی شد و....) بالاخره انرژیمو جمع کردم تا بتونم دوباره ادامه بدم عین ققنوس :)

بهترین قسمت عید با این که ازش بدم میاد واسم خانه تکونی بود.....:) چون تمام خرت و پرت ها وسایلی که از ترم اول دانشگاه جمع کرده بودم را فنگ شویی شدند و کلی فضا خلوت و مرتب و سیال شد ....خودمم هم از اون فضا دراومدم ...یادم اومد که همه چی درس نیست ... و همه دنیا پروژه های من نیست... و اصلا دنیا براش مهم نیست ... و زندگی چندبعدی هست...

تقریبا به لطف پاپا همه جا خونه تکونیش تموم شده فقط آشپزخانه و یه انبار مونده که فعلا باقی است ...خدا می دونه کی تمومش می کنند... به هر حال خونه تازه تبدیل به خونه شده با این که ما قبلا هم خیلی خونه را تمیز می کردیم...