درشکه زندگی من

درشکه ایی به اسم زندگی ...

درشکه زندگی من

درشکه ایی به اسم زندگی ...

درشکه زندگی من

از دید من آدم ها اسب های یه گاری به اسم زندگی اند...

درشکه ایی به اسم زندگی ... که اسب هاش ما آدم ها هستیم%

محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۳ آذر ۹۴، ۲۰:۰۰ - amir
    یس

۱۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

۰۳
فروردين


JE SUIS JALOUX
Comment tu fais pour être belle comme ça
Quand tu es là on ne vois plus que toi
Tu fais tomber tout ceux qui te regardent
Je suis jaloux je suis sur mes gardes
Comment tu fais pour avoir tant de charme
Pour rendre folle et jalouse toute les femmes
Quand tu souris tu me tu me désarme
Je t’aime trop j’ai le cœur qui s’enflamme

Je suis jaloux c’est plus fort que moi
Je deviens fou quand tu n’es pas là
J’ai peur de tout ce qui s’approche de toi
« Je n’ai plus peur »

Je suis jaloux c’est plus fort que moi
Je deviens fou quand tu n’es pas là
J’ai peur de tout ce qui s’approche de toi
« Je n’ai plus peur »

Le monde entier ne parle que de toi
Ne vit que pour toi
Et ne voit que toi
Et moi j’en deviens fou

Tous les hommes on les yeux sur toi
On le cœur qui parle
Dés que tu es là
Et moi j’en suis jaloux

Je suis jaloux c’est plus fort que moi
Je deviens fou quand tu n’es pas là
J’ai peur de tout ce qui s’approche de toi
« Je n’ai plus peur »

Tous mes désirs se dessinent sur ta peau
Tu es pour moi ce qu’il y a de plus beau
Tu es la seule dont je suis amoureux
Je dérive je chavire dans tes yeux
من حسودم
چکار میکنی که اینطور زیبایی
وقتی که آنجا هستی هیچکس جز تو رو نمی بینیم
تو همه کسانی را که به تو نگاه می کنند، به زمین می اندازی
من حسودم، من مواظبم
چکار می کنی که تا این اندازه جذابی
برای دیوانه کردن و برانگیختن حسادت تمام زنان
وقتی که می خندی، من رو خلع سلاح می کنی
من خیلی دوستت دارم، قلبی دارم که آتش می گیرد
من حسودم، این بسیار از من قویتر هست
من دیوانه می شوم وقتی که تو آنجا نیستی
می ترسم، از همه چیز، از هر کسی که به تو نزدیک می شود
« من جز تو هیچکسی را دوست ندارم»
تمام دنیا چیزی نمی گویند، جز درباره تو
زندگی نمی کنند جز برای تو
و چیزی نمی بینند جز تو
و من، ازین بابت دیوانه می شوم
تمام مردان، ما به تو چشم داریم
این قلب است که حرف می زند
به محض اینکه تو آنجایی
و من نسبت به آنها حسودم
تمامی خواسته های من بر دست تو نقش بسته
تو برای منی، زیباترین چیزی که وجود دارد
تو تنها کسی هستی که عاشقش هستم
من در چشمان تو اراده ام را از دست می دهم و نابود می شوم

۰۳
فروردين


Parole Parole
Dalida & Alain Delon

Alain Delon: C'est étrange آلن دلون: عجیب است
je n'sais pas ce qui m'arrive ce soir نمی‌دانم امشب چه اتفاقی افتاده
Je te regarde comme pour la première fois. مثل اولین روزی که دیدمت به نظرم می‌آیی.
Dalida: Encore des mots toujours des mots دلیدا: باز هم کلمات، همه‌اش کلمات
les mêmes mots همیشه همان کلمات
Je n'sais plus comment te dire آلن دلون: نمی‌دانم چطور برایت بگویم
Rien que des mots دلیدا: هیچ‌چیز دیگر نه، جز کلمات
Mais tu es cette belle histoire d'amour... آلن دلون: ولی تو آن قصه‌ی زیبای عاشقانه‌ای هستی
que je ne cesserai jamais de lire. که من هیچ‌وقت از خواندنش سیر نمی‌شوم
Des mots faciles des mots fragiles دلیدا: کلمات بی‌پایه، کلمات بی‌اساس
C'était trop beau این حرفت خیلی قشنگ بود،
Tu es d'hier et de demain آلن دلون: تو از دیروز، تو تا فردا
Bien trop beau دالیدا: یادی هم قشنگ بود
De toujours ma seule vérité. آلن دلون: تو تا ابد تنها حقیقت من خواهی بود
Mais c'est fini le temps des rêves د.: ولی ساعت خواب دیگر گذشت
Les souvenirs se fanent aussi خاطرات هم می‌پژمرند
quand on les oublie اگر به فراموشی سپرده شوند.
Tu es comme le vent qui fait chanter les violons آلن دلون: تو مثل بادی هستی که ویولن‌های طبیعت را می‌نوازد
et emporte au loin le parfum des roses. و با خود عطر گل‌های سرخ می‌آورد
Caramels bonbons et chocolats دلیدا: کارامل، آبنبات و شکلات
Par moments je ne te comprends pas. آلن دلون: بعضی‌وقتها نمی‌فهممت
Merci pas pour moi دلیدا: مرسی، من دیگر نمی‌خواهم
Mais tu peux bien les offrir à une autre می توانی به یکی دیگر هدیه‌شان کنی
qui aime le vent et le parfum des roses که باد را دوست داشته باشد، و عطر گل‌های سرخ را هم.
Moi les mots tendres enrobés de douceur من کلمات محبت‌آمیز و شیرین
se posent sur ma bouche mais jamais sur mon cœur به دهانم مزه می‌کند، ولی هرگز دلم را نمی‌برد.
Une parole encore. آلن دلون: یک حرف دیگر
Parole parole parole دلیدا: حرف، حرف، حرف
Ecoute-moi. آلن دلون: گوش کن
Parole parole parole دلیدا: حرف، حرف، حرف
Je t'en prie. آلن دلون: خواهش می‌کنم
Parole parole parole دلیدا: حرف، حرف، حرف
Je te jure. آلن دلون: قسَمَت می‌دهم
Parole parole parole parole parole دلیدا: حرف، حرف، حرف، حرف، حرف
encore des paroles que tu sèmes au vent باز هم کلماتی که بیهوده به باد می‌دهی...

Voilà mon destin te parler.... آلن دلون: این تقدیر من است که با تو حرف بزنم
te parler comme la première fois. حرف بزنم مثل همان روز اول که حرف زدم.
Encore des mots toujours des mots دلیدا: باز هم کلمات، همه‌اش کلمات
les mêmes mots همیشه همان کلمات
Comme j'aimerais que tu me comprennes. آلن دلون: چقدر دوست دارم که مرا درک کنی
Rien que des mots دلیدا: هیچ‌چیز دیگر نه، جز کلمات
Que tu m'écoutes au moins une fois. آلن دلون: که فقط یک بار به من گوش کنی
Des mots magiques des mots tactiques دلیدا: کلمات سحرآمیز، کلمات مکرآمیز
qui sonnent faux که خارج می‌زنند
Tu es mon rêve défendu. آلن دلون: تو رؤیای ممنوع من هستی
Oui tellement faux دلیدا: بله، خیلی خارج می‌زنند.
Mon seul tourment et mon unique espérance. آلن دلون: تنها بیم من و تنها امید من هستی.
Rien ne t'arrête quand tu commences دلیدا: هیچ‌چیز جلودارت نیست وقتی شروع می‌کنی
Si tu savais comme j'ai envie اگر می‌دانستی که چقدر من
d'un peu de silence به کمی سکوت احتیاج دارم
Tu es pour moi la seule musique... آلن دلون: تو برای من تنها موسیقی‌ای هستی
qui fit danser les étoiles sur les dunes که ستاره‌ها را بر بالای بیابان‌ها می‌رقصاند
Caramels bonbons et chocolats دلیدا: کارامل، آبنبات و شکلات
Si tu n'existais pas déjà je t'inventerais. آلن دلون: اگر نمی‌بودی ترا خلق می‌کردم
Merci pas pour moi دلیدا: مرسی، من دیگر نمی‌خواهم
Mais tu peux bien les offrir à une autre می توانی به یکی دیگر هدیه‌شان کنی
qui aime les étoiles sur les dunes که باد را دوست داشته باشد، و عطر گل‌های سرخ را هم
Moi les mots tendres enrobés de douceur من کلمات محبت‌آمیز و شیرین
se posent sur ma bouche mais jamais sur mon cœur به دهانم مزه می‌کند، ولی هرگز دلم را نمی‌برد
Encore un mot juste une parole آلن دلون: یک کلمه‌ی دیگر، فقط یک حرف
Parole parole parole دلیدا: حرف، حرف، حرف
Ecoute-moi. آلن دلون: گوش کن
Parole parole parole دلیدا: حرف، حرف، حرف
Je t'en prie. آلن دلون: خواهش می‌کنم
Parole parole parole دلیدا: حرف، حرف، حرف
Je te jure. آلن دلون: قسمت می‌دهم
Parole parole parole parole parole دلیدا: حرف، حرف، حرف، حرف، حرف
encore des paroles que tu sèmes au vent باز هم کلماتی که بیهوده به باد می‌دهی

Que tu es belle ! آلن دلون: چقدر تو زیبایی 
Parole parole parole دلیدا: حرف، حرف، حرف
Que tu est belle ! آلن دلون: چقدر تو زیبایی !
Parole parole parole دلیدا: حرف، حرف، حرف
Que tu es belle ! آلن دلون: چقدر تو زیبایی !
Parole parole parole دلیدا: حرف، حرف، حرف
Que tu es belle ! آلن دلون: چقدر تو زیبایی
Parole parole parole parole parole دلیدا: حرف، حرف، حرف، حرف، حرف
encore des paroles que tu sèmes au vent باز هم کلماتی که بیهوده به باد می‌دهی

۰۳
فروردين

la bohème  غیر متعارف

Je vous parle d’un temps
Que les moins de vingt ans
Ne peuvent pas connaitre
Montmartre en ce temps-la
Accrochait ses lilas
Jusque sous nos fenetres
Et si l’humble garni
Qui nous servait de nid
Ne payait pas de mine
C’est la qu’on s’est connu
Moi qui criait famine
Et toi qui posais nue

La boheme, la boheme
Ca voulait dire on est heureux
La boheme, la boheme
Nous ne mangions qu’un jour sur deux

Dans les cafes voisins
Nous etions quelques-uns
Qui attendions la gloire
Et bien que misereux
Avec le ventre creux
Nous ne cessions d’y croire
Et quand quelque bistro
Contre un bon repas chaud
Nous prenait une toile
Nous recitions des vers
Groupes autour du poele
En oubliant l’hiver

La boheme, la boheme
Ca voulait dire tu es jolie
La boheme, la boheme
Et nous avions tous du genie

Souvent il m’arrivait
Devant mon chevalet
De passer des nuits blanches
Retouchant le dessin
De la ligne d’un sein
Du galbe d’une hanche
Et ce n’est qu’au matin
Qu’on s’asseyait enfin
Devant un cafe-creme
Epuises mais ravis
Fallait-il que l’on s’aime
Et qu’on aime la vie

La boheme, la boheme
Ca voulait dire on a vingt ans
La boheme, la boheme
Et nous vivions de l’air du temps

Quand au hasard des jours
Je m’en vais faire un tour
A mon ancienne adresse
Je ne reconnais plus
Ni les murs, ni les rues
Qui ont vu ma jeunesse
En haut d’un escalier
Je cherche l’atelier
Dont plus rien ne subsiste
Dans son nouveau decor
Montmartre semble triste
Et les lilas sont morts

La boheme, la boheme
On etait jeunes, on etait fous
La boheme, la boheme
Ca ne veut plus rien dire du tout

۰۳
فروردين

لا بوهم

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
پوستر اجرای ۱۸۹۶ لا بوهم

لا بوهم اپرایی در چهار پرده می‌باشد که توسط جاکومو پوچینی ساخته شده است. اپرانامه این اثر - که بر اساس داستان de la vie de boheme (زندگیبوهمین اثر هنری مرگر) شکل گرفته است - به زبان ایتالیایی بوده و نویسنده آن لویجی ایلیکا می‌باشد.[۱]

اولین اجرای لا بوهم، به تاریخ ۱ فوریه ۱۸۹۶، در تئاتر سلطنتی تورین-ایتالیا و با رهبری آرتورو توسکانینی به روی صحنه رفت و مورد استقبال چشمگیری قرار گرفت؛ تا به امروز نیز، این اثر پوچینی، به عنوان یکی از محبوب‌ترین و پر اجراترین اپراها در سراسر دنیا به شمار میاید.[۲] در سال ۱۹۴۶ - پنجاه سال پس از نخستین اجرا - توسکانینی رهبری این اپرا را برای ضبط رادیویی، با همکاری ارکستر سمفونی ان‌بی‌سی بر عهده گرفت که بصورت نوار کاست و لوح فشردهروانه بازار شد؛ این تنها اثر پوچینی است که هنگام ضبط، رهبری آنرا همان رهبر اجرای نخست (۱۸۹۶ - آرتور توسکانینی) بر عهده داشت.[۳]

نقش ها[ویرایش]

لباس می‌می در پرده یک؛ طراحی شده توسط Adolfo Hohenstein، برای نخستین اجرا (۱۸۹۶)
نقش نوع صدا
رودلفو؛ یک شاعر تنور
می‌می؛ یک خیاط سوپرانو
مارچلو؛ یک نقاش باریتون
موزتا؛ یک خواننده سوپرانو
شاوونارد؛ یک موسیقیدان باریتون
کولین؛ یک فیلسوف باس
بنویت؛ صاحبخانه باس
آلچیندارو؛ عضو شورای شهر باس
پارپینیول؛ یک اسباب بازی فروش تنور
گروهبان آداب و رسوم باس
دانش آموزان، دختران کارگر، اهالی شهر، مغازه دارن، دستفروشان، سربازان، گارسونها و کودکان

خلاصه[ویرایش]

مکان: پاریس

زمان: در حدود سال ۱۸۳۰ میلادی

پرده یک[ویرایش]

اتاق زیر شیروانی چهار بوهمین

مارچلو در حال کشیدن یک نقاشی است در حالیکه رودلفو از پنجره به بیرون خیره شده؛ زمستان است و سرمای بیش از اندازه اتاق امانشان را بریده است. رودلفو تصمیم می‌گیرد مقداری از نوشته‌هایش را در شومینه بسوزاند تا لااقل برای مدت کوتاهی گرم شوند. در حالیکه این دو دوست از گرمای اندک حاصل از سوزاندن جدیدترین دست نوشته‌های رودلفو لذت می‌برند، کولین، هم اتاقی دیگرشان، وارد می‌شود. او نیز از سرما می‌لرزد و بخاطر اینکه نتوانسته تعدادی از کتاب‌های مورد علاقه اش را به ودیعه بگیرد، ناراحت است.

شاوونارد، دوست موسیقی دانشان هم میاید و با خود پول، غذا و نوشیدنی می‌آورد. او توضیح می‌دهد که چطور بخت و اقبال به او رو کرده و ماجرای ملاقاتش با یک نجیب زاده انگلیسی را با شور و هیجان شرح می‌دهد؛ در حالیکه تنها چیزی که برای دوستانش مهم است، چیدن میز و صرف آن همه غذاهای تازه و خوشمزه می‌باشد. آنها با اشتها مشغول خوردن و آشامیدن می‌شوند، ولی شاوونارد از آنها می‌خواهد که این غذا را برای روزهای آینده نگه دارند و امشب همگی، مهمان او، به کافه رستوران ماموس بروند.

در حالیکه این چهار دوست آماده بیرون رفتن می‌شوند، بنویت، برای دریافت اجاره ماهیانه سر می‌رسد. آنها از وی می‌خواهند که قدری بنشیند و کمی شراب بنوشد؛ اما تا هنگامی که کاملا مست شود به او شراب می‌دهند. او نیز شروع به تعریف از روابط عاشقانه اش با زنان و دختران متعدد می‌کند و به محض اینکه آنها را با همسر خود مقایسه می‌کند، هر چهار نفرشان از اینکه بنویت اخلاقیات را زیر پا گذاشته، تظاهر به خشم می‌کنند و او را از خانه بیرون می‌اندازند؛ در حالیکه تنها هدفشان، سرباز زدن از پرداخت اجاره بها بوده است. آنها با خوشحالی تصمیم می‌گیرند که پول اجاره را همان شب، صرف خوشی در محله لاتن کنند.

مارچلو، شاوونارد و کولین حاضر شده و بیرون می‌روند، اما رودلفو برای تمام کردن مقاله ای‌ در خانه می‌ماند و قول می‌دهد که خیلی زود به آنها ملحق شود؛ دوستانش هم در آن اطراف منتظرش می‌مانند. کسی در می‌زند؛ او دختریست که در اتاق دیگری از آن ساختمان زندگی می‌کند و شمعش در راه پله خاموش شده است. دخترک توضیح می‌دهد که کبریتی برای روشن کردن شمعش ندارد و از رودلفو درخواست کمک می‌کند. دختر جوان، لحظاتی بعد از حال می‌رود و رودلفو او را روی صندلی نشانده و کمی نوشیدنی به وی می‌دهد. اندکی بعد، حال دخترک بهتر شده و از رودلفو تشکر می‌کند و می‌گوید که باید برود؛ اما هنگام رفتن متوجه می‌شود که کلیدش افتاده و گم شده است.

همچنان که این دو به جستجو می‌پردازند، دوباره شمع دختر جوان خاموش می‌شود و پس از آن هم شمع رودلفو! بنابراین هر دو در تاریکی به دنبال کلید می‌گردند. رودلفو که مجذوب متانت و زیبایی این دختر شده، کلید را پیدا می‌کند و آنرا در جیبش قایم کرده و بدون آنکه چیزی بگوید، به جستجو ادامه می‌دهد. او به بهانه گشتن پی کلید، خود را به دخترک نزدیک کرده و دستان سرد او را در دستان گرم خود نگاه می‌دارد (Che gelida manina)؛ سپس از خود و زندگی اش می‌گوید و از دختر جوان هم می‌خواهد که کمی درباره خودش حرف بزند. دخترک می‌گوید که او را می‌می می‌نامند (Sì, mi chiamano Mimì) و از زندگی ساده و عشقش به زیبایی‌های طبیعت برای مرد جوان می‌گوید. در این بین، دوستان رودلفو که از منتظر ماندن در هوای سرد کلافه شده‌اند، او را صدا می‌زنند؛ اما رودلفو می‌گوید که مهمان دارد و فعلا نمی‌تواند بیاید.

رودلفو و می‌می متوجه عشق عمیقی که در دلشان پدید آمده می‌شوند و احساساتشان را به یکدیگر ابراز می‌دارند. رودلفو دوست دارد که آنشب جایی نرود و زمان بیشتری را با می‌می بگذراند، اما می‌می بیرون رفتن برای شام و خرید را ترجیح می‌دهد؛ بنابراین هر دو با خواندن آوازی عاشقانه به سمت کافه ماموس می‌روند.

پرده دو[ویرایش]

محله لاتن

جمیعتی زیاد به همراه کودکان و دستفروشان به چشم می‌خورد و فروشندگان مرتب اجناسشان را تبلیغ می‌کنند (chorus: Aranci, datteri! Caldi i marroni). رودلفو برای می‌می کلاه مورد علاقه اش را که مدتها بوده میخواسته، می‌خرد. کولین یک کت و شاوونارد هم یک هورن می‌خرد. در حالیکه اهالی محل مشغول گپ زدن، شایعه پراکنی و چانه زدن با فروشندگان هستند، کودکان مدام از پدر و مادرشان می‌خواهند که از پارپیگنول برایشان اسباب بازی بخرند؛ چهار بوهمین نیز از لا به لای جمعیت خود را به کافه ماموس می‌رسانند.

هنگامی که چهار دوست هنرمند به همراه می‌می مشغول صرف شام هستند، ماستا، معشوقه سابق مارچلو، بازو در بازوی آلچیندرو - مردی سالخورده، ثروتمند و صاحب مقام - وارد می‌شود. از بگو مگوهای ایندو مشخص است که ماستو از آلچیندرو دلزده شده و به دنبال رابطه دیگریست. ماستو شروع به خواندن می‌کند و از محبوبیت و زیبایی‌هایش می‌گوید (Musetta's waltz: Quando me'n vo'). او امیدوار است که بتواند دوباره دل مارچلو را بدست آورد و همینطور هم می‌شود. مارچلو به یاد عشق گذشته‌شان می‌افتد و حتی می‌می هم متوجه علاقه عمیق ایندو به یکدیگر می‌شود. ماستو برای اینکه آلچیندرو را از آنجا بیرون بفرستد، تنگی کفشش را بهانه می‌کند و از او می‌خواهد که به کفاشی رفته و یک جفت دیگر برایش بخرد. به محض بیرون رفتن پیرمرد، ماستو و مارچلو یکدیگر را با عشق و شادی در آغوش می‌گیرند.

گارسون صورت حساب را می‌آورد؛ کیف پول شاوونارد گم شده و هیچیک از سه دوست دیگر نیز پول کافی برای پرداخت ندارند. ماستوی زیرک هم به گارسون می‌گوید که صورت حساب را به نام آلچیندرو بزند. سربازان رژه می‌روند و متعاقب آن، چهار بوهمین، می‌می و ماستو از رستوران خارج می‌شوند. آلچیندرو، سراسیمه با کفش‌ها وارد رستوران شده و دنبال ماستو می‌گردد که گارسون صورت حساب را به او می‌دهد؛ مرد سالخورده زبانش بند میاید و بی حال روی صندلی می‌افتد.

پرده سه[ویرایش]

دروازه خراج شهر (اواخر فوریه)

دوره گردان در حال عبور از دروازه خراج شهر هستند. صدای خنده و آواز از میخانه ایی در نزدیکی آنجا، که محل جدید سکونت مارچلو و ماستوست، به گوش می‌رسد. می‌می با سرفه‌هایی وحشتناک، خود را به آنجا می‌رساند. مارچلو به این محل نقل مکان کرده تا با کشیدن نقاشی برای صاحب مسافرخانه، زندگی اش را بگذراند. می‌می مارچلو را می‌بیند و از رفتارهای ناشایست رودلفو برایش می‌گوید؛ او شرح می‌دهد که رودلفو به شدت حسود و متعصب است و شب گذشته او را ترک کرده است (O buon Marcello, aiuto).

مارچلو، در حالیکه نگران سرفه‌های شدید می‌می است، به او می‌گوید که رودلفو دیشب با حالی پریشان پیش آنها آمده و الان خواب است. در این بین، رودلفو بیدار می‌شود و به دنبال مارچلو میاید. می‌می خودش را جایی پنهان می‌کند و گفتگوی بین ایندو را گوش می‌دهد که رودلفو از عشوه گری‌های می‌می برای مردان دیگر شاکیست. مارچلو باور نمی‌کند و در آخر رودلفو اعتراف می‌کند که تمام اینها بهانه ایی بیش نیست و دلیل اصلی او برای جدا شدن از می‌می، فقر است. وی ادامه می‌دهد که می‌می گرفتار بیماری مرگباریست (احتمالا سل) و شرایط بد مالی او، امکان درمان می‌می را سلب می‌کند؛ رودلفو اضافه می‌کند که شاید بدرفتاریهایش باعث شود می‌می او را ترک کرده و سراغ شخص ثروتمندی برود و بتواند داروهایش را تامین کرده و بهبود یابد (Marcello, finalmente).

رودلفو بسیار ناراحت و بیقرار است و مارچلو سعی در آرام کردن او دارد. می‌می پس از شنیدن حرفهای رودلفو به گریه می‌افتد و صدای زاری و سرفه‌های مکرّرش، حضورش را آشکار می‌سازد. رودلفو با عجله و نگرانی به سمت می‌می می‌رود. صدای قهقهه‌های ماستو از میخانه به گوش می‌رسد و مارچلو خود را با شتاب به داخل می‌رساند. می‌می به رودلفو می‌گوید که اگر او بخواهد از هم جدا خواهند شد (Mimì: Donde lieta uscì). آنها خاطرات شیرین گذشته‌شان را با هم مرور می‌کنند و به احترام عشق پاکشان تصمیم می‌گیرند که تا بهار، فصلی که هیچ موجودی تنها نیست، در کنار هم بمانند. در همین حال، بین مارچلو و ماستو درگیری لفظی شدیدی سر می‌گیرد؛ مارچلو از لاس زدن‌های ماستو با مشتری‌ها شاکیست اما ماستو باور دارد که چون هنوز ازدواج نکرده‌اند، اجازه سلب آزادی از او را ندارد و از مردهایی که به محض آشنایی با یک زن، احساس شوهر بودن می‌کنند، متنفر است. همچنان که رودلفو و می‌می به یکدیگر ابراز عشق می‌کنند، مارچلو و ماستو با ناسزا و انزجار، تصمیم به جدایی می‌گیرند (quartet: Mimì, Rodolfo, Musetta, Marcello: Addio dolce svegliare alla mattina).

پرده چهار[ویرایش]

بازگشت به اتاق زیر شیروانی

مارچلو و رودلفو خود را وادار می‌کنند که به کار مشغول شوند، اما اندوه جدایی از زنان مورد علاقه‌شان مانع می‌شود. آنها به غیر از یادآوری خاطرات شیرین گذشته شان، نمی‌توانند به چیز دیگری فکر کنند (duet: O Mimì, tu più non torni). مارچلو می‌می را با یک لباس فاخر و رودلفو ماستو را در یک کالسکه زیبا دیده و همین آنها را به این فکر فرو می‌برد که شاید می‌می و ماستو با مردان ثروتمندی ارتباط برقرار کرده باشند.

شاوونارد و کولین با شام بسیار مختصری وارد می‌شوند و چهار دوست برای تغییر روحیه، شروع به نقیضه خوانی و بذله گویی می‌کنند؛ اما این شوخی‌ها به مسخره بازی بین شاوونارد و کولین می‌انجامد و آن دو شروع به خندیدن به یکدیگر می‌کنند. در همین بین، ماستو سرآسیمه وارد می‌شود و خبر می‌آورد که می‌می حال خوبی ندارد؛ او توضیح می‌دهد که می‌می او را در خیابان دیده و با التماس از او خواسته تا کمک کند لحظات قبل از مرگش را در کنار رودلفو بگذراند. ماستو ادامه می‌دهد که الان می‌می آنجاست اما از شدت ضعف، روی پله‌ها بیهوش شده است.

رودلفو با عجله می‌رود تا می‌می را به اتاق بیاورد؛ او می‌می راکه به شدت لاغر و رنگ پریده بوده به داخل آورده و روی تخت می‌گذارد. می‌می به شدت سردش است و آرزو می‌کند که ایکاش دستکش‌های گرمی داشت. رودلفو دستهای او را می‌گیرد تا گرم شود. ماستو مارچلو را به گوشه ایی می‌برد و می‌گوید که شاید داشتن دستکش‌های گرم، آخرین آرزوی می‌می‌باشد و باید حتما برآورده شود؛ مارچلو هم قلب مهربان ماستو را می‌ستاید. کولین تصمیم می‌گیرد که برای کمک به می‌می، کت خود را گرو بگذارد(Vecchia zimarra) و ماستو هم گوشواره‌هایش را به مارچلو می‌دهد تا آنها را بفروشد و دارو تهیه کند. سپس آنها رودلفو و می‌می را با هم تنها می‌گذارند.

می‌می به رودلفو می‌گوید که زندگی به جز عشق او معنای دیگری برایش ندارد (aria/duet, Mimì and Rodolfo: Sono andati)، رودلفو هم کلاهی را که شب اول آشنایی شان برایش خریده بوده به او نشان می‌دهد و می‌گوید که به نشانه عشقشان آنرا یادگاری نگه داشته است. آنها خاطرات روزهای خوششان را با هم مرور می‌کنند و همینطور آن روز اول ملاقات را؛ خاموش شدن شمع‌ها، گم شدن کلید و ... . ناگهان می‌می دچار حمله تنفسی و سرفه‌های شدیدی می‌شود. همگی کنارش جمع می‌شوند و دارو و دستکش را برایش می‌آورند؛ می‌می از گرما و نرمی دستکش‌ها لذت می‌برد و از رودلفو می‌پرسد که آیا دستکش‌ها هدیه ایی از طرف اوست؟ و ماستو پاسخ می‌دهد: «بله». می‌می می‌گوید که حالش بهتر شده و سپس به خواب می‌رود؛ ماستو نیز برایش دعا می‌خواند.

می‌می در حین خواب می‌میرد؛ شاوونارد متوجه مرگ او می‌شود و دیگران را با خبر می‌سازد. رودلفو به تغییر رفتار دوستانش شک می‌کند و با نگرانی و شتاب خود را به تخت می‌می می‌رساند. او پیکر بیجان می‌می را در آغوش می‌گیرد و با فریاد و زاری نام او را صدا می‌زند.

۰۳
فروردين


French
Et Si Tu N'existais Pas

Et si tu n'existais pas
Dis-moi pourquoi j'existerais
Pour traîner dans un monde sans toi
Sans espoir et sans regret
Et si tu n'existais pas
J'essaierais d'inventer l'amour
Comme un peintre qui voit sous ses doigts
Naître les couleurs du jour
Et qui n'en revient pas
Et si tu n'existais pas
Dis-moi pour qui j'existerais
Des passantes endormies dans mes bras
Que je n'aimerais jamais
Et si tu n'existais pas
Je ne serais qu'un point de plus
Dans ce monde qui vient et qui va
Je me sentirais perdu
J'aurais besoin de toi
Et si tu n'existais pas
Dis-moi comment j'existerais
Je pourrais faire semblant d'être moi
Mais je ne serais pas vrai
Et si tu n'existais pas
Je crois que je l'aurais trouvé
Le secret de la vie le pourquoi
Simplement pour te créer
Et pour te regarder
Et si tu n'existais pas
Dis-moi pourquoi j'existerais
Pour traîner dans un monde sans toi
Sans espoir et sans regret
Et si tu n'existais pas
J'essaierais d'inventer l'amour
Comme un peintre qui voit sous ses doigts
Naître les couleurs du jour
Et qui n'en revient pas

Persian
و اگر تو وجود نمیداشتی

و اگر تو وجود نمیداشتی
بگو من چرا باید میبودم؟
تا خود را در جهانی بدون تواز سویی به سویی دیگر بکشانم
بی هیچ امید و افسوسی
و اگر تو وجود نمیداشتی
سعی میکردم عشق را بیافرینم
مانند نقاشی که از زیر انگشتانش
زایش رنگهای روز را نگاه میکند
و باورش نمی*آید
و اگر تو وجود نمیداشتی
بگو من چرا باید میبودم؟
با رهگذرانی خفته در آغوشم
که هیچگاه دوستشان نمیداشتم
و اگر تو وجود نمیداشتی
من فقط نقطه ای دیگر از این جهان میبودم
که می*آمد و میرفت
احساس گم شدن میکرد
و به تو نیاز داشت
و اگر تو وجود نمیداشتی
به من بگو چطور زندگی میکردم؟
میتوانستم تظاهر کنم که "من" هستم
ولی این حقیقت نبود
و اگر تو وجود نمیداشتی
گمانم راز هستی را میفهمیدم، چرایی آن را
"فقط آفریدن تو
و نگاه کردن به تو"
و اگر تو وجود نمیداشتی
بگو من چرا باید میبودم؟
تا خود را در جهانی بدون تواز سویی به سویی دیگر بکشانم
بی هیچ امید و افسوسی
و اگر تو وجود نمیداشتی
سعی میکردم عشق را بیافرینم
مانند نقاشی که از زیر انگشتانش
زایش رنگهای روز را نگاه میکند
و باورش نمی*آید

۰۳
فروردين

فکر کن مامان نونو زنگ زده نمی دونم با چه جسارتی برگشته می گه : نونو بد راه می ره تو خونه ی شما چیزی شده... دختره ی پررو مادر و پدر بازنشسته من که دیگه برای خودشون پا به سن گذاشتن از بچه ی لوس و ننر خانووم نگه داری کردن اینجور حرفای مفت و صد من یه غاز هم تحویل بگیرن خیلی رو می خواد به خدا....

مادربزرگ و پدربزرگ من که پیرن ، از لحاظ دیدگاهی هم که پیش بچه هاشون جایگاهی ندارن...(والاااا اگه داشتن که این خانووم جرات نمی کرد این مدلی حرف بزنه...)

مادر شوهر نازنینشم که یه فرشته بود به رحمت خدار رفت.(در نتیجه این خانووم نه تو خونه  خودشون تربیت زندگی و همسرداری و از همه مهمتر مسولیت پذیری را یاد گرفت ...نه تو خانه ی شوهرش)...

این وسط یه شوهر روشنفکر بی پول هم داره(البته بین خودمون بمونه خیلی مرد نازنینی ... یعنی هر کی جاش بود مامان نونو را ریز ریزکشون می کرد.) که عرضه نداره زنش وو جمع و جور کنه...

خیلی عصبانی شدم چند روز مونده به عید کلی برنامه داشتیم به خاطر دل رحیم مادرم واسه این که به این دو تا جوون خوش بگذره ... بچه ی لوس و ننر را تحمل کردیم و رو دلمون و خواسته هامون پا گذاشتیم ... که این جور حرفای مفتم بشنویم ؟؟؟؟؟؟؟؟عوض تشکرشونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

داداشم راست می گفت اصلا نباید قبول می کردیم%

این خاله ی ما داستانی واسه خودش ...من بی مسولیتی + لوسی این خانوم را تو جوونیش فهمیده بودم... (موقعی که پدرم می خواست واسه کار کمکش کنه)... و این که دنیا واسه ادعا ها و ادا و اطفار وقت نداره ...

بعدش هم موقع ازدواجش همه ماتمون زده بود که آقو این جوان + و مهربان و عشق و داستان واسه یه شخصیتی مثل این آدم مثل آتیش و هیزم می مونه.... گرم می کنه آمااااااااا

از همه تعجب برانگیزتر وقتی بود که بچه دار شدن یعنی من (؟) دقیقن شکل علامت سوال بودم ... و از ادعاهای بزرگ و کوچیک خاله ام در مورد تجربه و نحوه ی تربیت بچه شاخ درمی آوردم...

هر چند نمود نحوه ی تربیت و نگهداری بچه را تو نامزدی اون یکی خالم که دقیقا نقطه ی مقابل این یکی هست دیدم...

و حالا در عجبم که این بچه چه گناهی کرده...که در این حین داره بزرگ میشه و خالم هنوز خودش یه دختر 18-20 ساله میبینه : یعنی نه قالب همسری و نه قالب مادری را به همراه مسولیت هاش قبول نکرده و اگه هم رخ داده فقط برای نمایش بیرون مثل یه دختر 18 ساله است...وای به حال روزی که نونو 18 ساله باشه مادرش راهنمایی هاش 18 ساله باشه...

هیچی دیگه به مامان گفتم دیگه تموم شد این آرزو را با خودشون به گور می برن که دیگه این بچه تو خونه ی ما بمونه...والااااااااااااا ... لااقل تا وقتی که بتونه حرف بزنه خودش بگه مادر و پدر بی عرضه من(یعنی مامان بابای نونو) خانه ی خاله(مادر عزیز من) واسم بهشته .. پیش شما که همش دارین حرص می خورین و دعوا می کنین مگه میشه راحت زندگی کرد...

اونجا باهام بازی می کنن..غذای درست و درمون با عشق می دن .. محبت بدون دلیل

مادرم هم قبول کرد که حد و مرز خودمون و حفظ کنیم اجازه ندیم یه همچین آدم های پررویی دور بردارن...

****زنی که کار نکنه =بی مسولیت ، زنی که پول در نیاره = بی مسولیت ، زنی که فقط خودخواه و خودبینه=بی مسولیت اونوقت بی مسولیتی= جامعه ی بیمار بی مسولیتی= جهان سوم بی مسولیتی= بی هدفی ، بی هدفی=بی برنامه گی ... یعنی اگه آدم بی برنامه دور برتون هست و به راه راست هدایت نمی شه  خود شیفته هست عزیزان دلم از زندگیتون خیلی شیک و مجلسی و به آرامی بیرونشون کنین یه جوری که فکر کنن خودشون رفتن...بعد از آسایشتون لذت ببرین%

لامصب سن و سالم حالیش نیست مسولیت پذیری... یکی تو 5 سالگی مسولیت پذیری یاد می گیره یکی 30 سالگی یاد نمی گیره .. یکی هم پاش لب گوره هنوز فکر می کنه با دیدگاه 30 سالگی باید زندگی کرد...

پ.ن: یعنی به طور کلی و 360 درجه خاله ام از چشمم افتاده هااااااا... حالا نمیدونم خورده هاشو از رو زمین چه جوری جمع کنم تو دست و پام نره... والااااااااااااااااااا

آقو این جور روشنفکری و این جور تفسیر از فمنیستی ، اینجور آزادی و بی بند و باری را نیستیم آقا ... نیستیمممممممممم!!!!!!!!

لازم به ذکر که همه ی انسان ها ویژگی های + و - را تواماً دارن و یک pack  هستند اما وقتی پای ما و مسولیت پذیری ما را آدم های بی مسولیت وسط می کشن... این جور حرف ها حالیم نیست... ممکنه لحن متن تند باشه اما من الان دیگه عصبانی نیستم...

دارم به این فکر می کنم که شاید یکی از دلایلی که مادرم عمه ام را دوست داره اینه که واسه بچه هاش حتی الان که بزرگن مادره و برای زندگیش همسر ,,,,,, و هیچ چیزی از آزادیش، فمنیستیش و روشنفکریش کمتر از این خانوم نیست و قابل احترامه....

۰۳
فروردين

من هنوزم معتقدم روزهای بهتر می آید ... 93 که گذشت 94 بهتر به نظر می آید... پس میشه گفت روزهای بهتر دارند می آیند ...روزهای بهتر هر چند ناچیز برای تحقق آرزوهای آدم ... اما هر روز یه فرصت جدیده... حالا صبح ها از پنجره سبزی برگ درخت ها ... بوی بهار.. خورشید ...ابرها و صدای پرنده ها را یه جور دیگه می بینم... دلم می خواد زودتر برم توی خود 94 یعنی عید و بازدیداش تموم شه و این 52 هفته که بعد از 15 روز تعطیلات..فقط 37 هفته ازش می مونه را با بهترین و بیشترین انرژی شروع کنم...

این عید شروع خوبی داشت هر چند هنوز سختی ها و دردسرهای سال قبل را داریم یدک می کشیم.. اما هرچی بود امسال بهتر به نظرم می آید...

چون مادرم از عید متنفره ..تصمیم گرفتم کمی بررسی های بیشتر انجام بدم و ببینم ایراد کجاست با توجه به مشکلاتی که برای خانواده از لحاظ مالی پیش اومده متوجه شدم مادرم دچار استرس و تشویش شده در نتیجه جستجویی تو مقالات روانشناختی خارجی کردم و چون برای خودم خیلی مفید بود و در وب فارسی هم مطلبی مناسب و کابردی درباره اش نخوندم میخوام این اطلاعات را اینجا به اشتراک بزارم...البته از آنجایی که در دسته ی سبک زندگی قرار گرفته پس قراره که رویکرد جدیدم نسبت به زندگی هم باشه یا همون تمرین + اندیشی به سبک جدید

از قضا در علم روانشناختی به حالاتی از اضطراب و تشویش و نگرانی ودلهره که همراه با بی خوابی و سردرد باشه و علت اصلی اون هم یکی از مواردی چون : فشار کاری/مالی/عاطفی و امثالهم باشه البته در سطح کمی بالاتر از معمول زندگی روزمره که همه با این دست مشکلات روبه رو میشیم  میگن دچار اختلالات تطابقی یا adjustment disorders شدیم.

خوب حالا که فهمیدیم مشکل کجاست طبق معمول به دنبال درمان می گردیم...

مشکلاتی که مربوط به روان و روح می شن اصولا با دو روش درمان می شن 1-صحبت درمانی(تراپی) یا2- دارویی

اما ما قطعا نه از لحاظ فرهنگی و نه از لحاظ سطح امکانات در موقعیت تراپی شدن توسط یه تراپیست ماهر را نداریم و از آنجایی مادرم دارو درمانی را به خاطر عوارض حاصله اصلا قبول نداره پس بنابراین من باید دنبال یه راه حل بی خطر و سهل الوصول تر می گشتم که به لطف چند دست از مقالات بدستشون آوردم... و تاثیر مناسبی را دیدم

* لازم می دونم این نکته را گوشزد کنم که خود تجویزی داروهای گیاهی هم به اندازه ی داروهای شیمیایی و حتی بیشتر می تونه خطرناک باشه ...چون در این زمینه داروهای گیاهی مثل علف چای و ... وجود داره اما دوز ماده مورد نظر در مثلا یه قاشق این گیاه مشخص نیست در نتیجه به نظر می رسه که داروهای شیمیایی بهتر باشند چون دوز و عیارشون برحسب واحد مناسب در آزمایشگاه مشخص شده*

اولین راه با کمترین آسیب مقوله ایی هست به اسم Self Talk Therapy یا همون(گفتار درمانی با خود) و در این تمرین زمانی که دچار استرس و تشویش شدید این سوالات رو از خودتون بپرسین:

1- درگیر---------افکارت شدی؟نیمه پر را می بینی یا خالی را؟

2-دیدگاهی که داری درسته یا غلط؟

3-------حقیقت داره یا تنها فکری هست که تو در ذهن داری؟

4-اگر کسی در موقعیت تو چنین جملاتی را می گفت بهش چی می گفتی؟

5- صد درصد مطمئنی که دچار------هستی؟

6-چند بار تا حالا به این مرحله رسیدی؟

7--------آیندت را تحت تاثیر قرار می ده؟چقدر تحت تاثیر قرار میده ؟ آیا ارزش آسیب رسوندن به خودت را داره یا نه

8- در بدترین حال اتفاقش که می خواد بیفته چیه؟

9-حاللا گیریم که این اتفاق افتاد؟چه کاری از دستت برمی آید تا ازش جلوگیری کنی یا مشکلت را رفع کنی؟

10-قضاوتت بر پایه ی احساساتت هست با واقعیت؟

11-بین "ممکن بودن" و " قطعی بودن" تفاوت قائل شدی یا نه؟ممکن هست اینطوری که فکر می کنی هم بشه ولی احتمالش چقدره؟

12- احساست در رابط با این مشکل   "ترس" هست یا "عجز" ؟

****

جاهایی که -------- هست باید مشکلی که موجب اضطراب و تشویشت میشه را یزاری.

این حالات برای کسایی که مقرارتی و منظبت هستند و با دسیپلین بزرگ شدند در مواجه با شرایط سخت بیشتر رخ می ده که دچار یاس و نامیدی می شن...ما آدم ها گاهی دنیا رو سیاه و سفید میبینیم ...اما این وسط تونال خاکستری هم هست...(اعتقاد داشتن به خاکستری تا حرف خیلی فاصله هست.)

خود این گفتاردرمانی با خود خیلی تاثیرگذاره در روند تصمیم گیری اما راکارهای جالب تری هست که اینجا می زارم و قراره جز سبک زندگیم بشه:

2- دومین راه حل انه که بعد از جواب دادن به سوال 12 با توجه به این که با کدوم مشکل دست و پنجه نرم می کنی "ترس" یا "عجز"  می یای یه جدول شکل زیر درست می کنی:

ترتیب

اولویت

مشکل

موضوع مشکل

درجه

سحتی

*** درجه سختی از 10 نمره می دی

***بعد که تمام مشکلاتت را به ترتیب شناختی و اهمیتش را با درجه مشخص کردی دوباره برای هر کدووم از اون مشکلات یه جدول عین بالا درست می کنی منتهی این دفعه از 1-10 درجات سختی هر مشکل را می نویسی

3- راه حل سوم تغییر دیدگاه و ایجاد افکار + در خودت هست برای این کار نیاز به 2 تا دفترچه جیبی داریم :

رو جلد دفترچه ی اول می نویسیم: Smile Collection book کتاب مجموعه لبخندها رو دفترچه ی دوم می نویسی The Happiness Hunt (شکار شادی)

همین طور که از اسمش پیداست تو این دفترچه هر روز می یای اگه هر چیز بزرگ و کوچیکی موجب شادی و لبخندت شد و یا لبخندی از هر کسی(غریبه یا آشنا) دریافت کردی میای و یه خط راجبش می نویسی و یه شکلک لبخند جلوش می زاری (ایجوری بعد از مدتی یاد میگیری که خوشی های کوچیک زندگی را ببینی و بهشون احترام بزاری و ناخودآگاه ذهنت هم + ها رو می بینی و با خوبی ها درگیر میشه ... اونوقت در رفتارت تجدیدنظر می کنی و یا شاید خودت لبخندی به لب دیگری آوردی..

در دفترچه ی دوم هم میای 3 تا اتفاق خوب را که در روز برات اتفاق افتاده را می نویسی (این یکی می تونه خیلی ساده تر از لبخندها باشه برای مثال :می تونه این اتفاق خوب در حد یه سرچ خوب تو گوگل باشه یا شکر این که سالمی یا ...)

***از همه مهم تر حفظ این روند و حالت هست که با تمرین و ممارست مثل هر درس و چالشی تو زندگی به دست می آید..

4- 

While Western psychology has typically operated under the "healthy normality" assumption which states that by their nature, humans are psychologically healthy, ACT assumes, rather, that psychological processes of a normal human mind are often destructive.[8] The core conception of ACT is that psychological suffering is usually caused by experiential avoidance, cognitive entanglement, and resulting psychological rigidity that leads to a failure to take needed behavioral steps in accord with core values. As a simple way to summarize the model, ACT views the core of many problems to be due to the concepts represented in the acronym, FEAR:

  • Fusion with your thoughts
  • Evaluation of experience
  • Avoidance of your experience
  • Reason-giving for your behavior

And the healthy alternative is to ACT:

  • Accept your reactions and be present
  • Choose a valued direction
  • Take action

ACT commonly employs six core principles to help clients develop psychological flexibility:[8]

  1. Cognitive defusion: Learning methods to reduce the tendency to reify thoughts, images, emotions, and memories.
  2. Acceptance: Allowing thoughts to come and go without struggling with them.
  3. Contact with the present moment: Awareness of the here and now, experienced with openness, interest, and receptiveness.
  4. Observing the self: Accessing a transcendent sense of self, a continuity of consciousness which is unchanging.
  5. Values: Discovering what is most important to one's true self.[9]
  6. Committed action: Setting goals according to values and carrying them out responsibly.