درشکه زندگی من

درشکه ایی به اسم زندگی ...

درشکه زندگی من

درشکه ایی به اسم زندگی ...

درشکه زندگی من

از دید من آدم ها اسب های یه گاری به اسم زندگی اند...

درشکه ایی به اسم زندگی ... که اسب هاش ما آدم ها هستیم%

محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۳ آذر ۹۴، ۲۰:۰۰ - amir
    یس

۱۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

۱۶
اسفند

خوب این روزها به شدت دلم برای نونو تنگ شده .... دلم می خواد باهاش توپ بازی کنم و اونم خیلی جدی باهام سره زاویه گل زدن دعوا کنه و صداش را مردونه کنه....

دلم می خوتد آهنگ بزارم و اون با موهای فرفریش برام نانای کنه ... دلم می خواد پفیلاشو باهام شریک شه.. دلم می خواد بگه واسم پیییگوووو بکش....دلم می خواد با وب کم لپ تاپ کلی عکس ازش بگیرم و خنده های خوشگلشو ثبت کنم ... دلم میخواد بهم دستور بده با آگاهی به این که من نمی تونم از پسش بربیام....دلم می خواد با صدای قشنگش صدام کنه البته با یکم ناز <3

کلا چرا 25 ام نمی یاد .... . کاش ایم بیننم می آوردنش پیشمون

۱۶
اسفند

خوب نمک و فلفل همیشه و همه جا با ما هستند سر هر سفره ایی ...حکایت این دو تا پیری هم از این داستان اومده...

عمه خانوم خیلی ناراحت بود... انگاری داریم بی نمک می شیم ... راستش اولش اصلا هیچ حسی بهش نداشتم... بعدش یاد کودکی افتادم و صحنه هایی که نمکدون خیلی پررنگ بود نه مثل الان تنها، یه گوشه ،ساکت ، سمعکی، و تنهاو تنها و...  و ایکه اون موقع دوستش داشتم (به عنوان نی نی)... فهمیدم خیلی سخته وقتی ناخودآگاه اشک ریختم و مادرم به من زل زده بود و می گفت چی شده...؟!!!!!!!!!!!!

یه وقتایی یه حسهایی رو نمیشه به کسی گفت حتی وقتی که می گی معنی اون چه که بهش فکر می کنی را نمی ده...

امیدوارم این اتفاق نیافته...

۱۶
اسفند

اسب های زندگی این روزها سخت به هم لگد می زنند چرا...؟ همیشه مشکل چک،پول و نبود وقت و زندگی نکردن و... این جور چیزهاست....

ما دو تا هم این وسط روحی ،جسمی و... همه جوره له می شیم.... اما به رو خودمونم نمی یاریم... 

می گفت: اگه زندگی هزاران دلیل واسه گرفتن خنده ازت گرفت.... تو هزار تا دلیل واسه شادی پیدا کن

چه خوب می گفت .... اینو نگم چی بگم... هیچی دیگه الکی مثلاً من فهمیده ام..

۱۶
اسفند

تا جایی که یادم می آید روزهای خیلی سختی را با پایان نامه می گذروندم... در حدی که آخرا را الکی سر و تهش را به هم رسوندم ... نمرم هم بد نبود 17 شدم البته انتظارم 18 به بالا بود ....فکر کنم اگر اونقدرها هم زحمت نمی کشیدم همینو بهم می داد....

خیلی خوشحالم که اون روزها تموم شد و مجبور نیستم حتی بهش فکر کنم .... روزهایی که همه تو خونه راحت و خوشحال بودن و من عذاب می کشیدم لما تازه با این وضعیتم  هم ، همین من بودم که همه را آرووم می کردم و حرف های خوشی آور زدم....خودم خیلی تنها بودم...کسی نتونست آرومم کنه...

بالاخره تموم شد بعد از یه هفته استراحت همراه با کلی سرزنش و گوشزد (که هدفت چی شد و....) بالاخره انرژیمو جمع کردم تا بتونم دوباره ادامه بدم عین ققنوس :)

بهترین قسمت عید با این که ازش بدم میاد واسم خانه تکونی بود.....:) چون تمام خرت و پرت ها وسایلی که از ترم اول دانشگاه جمع کرده بودم را فنگ شویی شدند و کلی فضا خلوت و مرتب و سیال شد ....خودمم هم از اون فضا دراومدم ...یادم اومد که همه چی درس نیست ... و همه دنیا پروژه های من نیست... و اصلا دنیا براش مهم نیست ... و زندگی چندبعدی هست...

تقریبا به لطف پاپا همه جا خونه تکونیش تموم شده فقط آشپزخانه و یه انبار مونده که فعلا باقی است ...خدا می دونه کی تمومش می کنند... به هر حال خونه تازه تبدیل به خونه شده با این که ما قبلا هم خیلی خونه را تمیز می کردیم...