درشکه زندگی من

درشکه ایی به اسم زندگی ...

درشکه زندگی من

درشکه ایی به اسم زندگی ...

درشکه زندگی من

از دید من آدم ها اسب های یه گاری به اسم زندگی اند...

درشکه ایی به اسم زندگی ... که اسب هاش ما آدم ها هستیم%

محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۳ آذر ۹۴، ۲۰:۰۰ - amir
    یس

۴ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۰
دی

بهترین اتفاقات ، زندگی را عقب می‌اندازند. آنها فردا قرار است شاد باشند، امروز قرار است پول درآورند، آنها فردا قرار است بخندند، امروز کار دارند، آنها فردا قرار است مهر بورزند، امروز وقت ندارند، گاهی، اما این فرداها هرگز نمی‌آیند . هرگز ...

۱۹
دی

زندگی همیشه آدم را تو لحظه هایی که فکر می کنه همه چی رو به راهه سورپرایز می کنه ... امروز هم برای من از این قاعده مستثنی نبوده و نیست 

آدم های تو زندگی من جدا از مرتبه و مقام و نسبتشوون به من گاهی یادشوون می ره که کی بودن و چی شدن و بعضاََ گاهی چنان سخت به افکار و وقایع گذشته اشون چسبیده اند و به قولی تو گذشته دفن شدند که دیگه حتی اگه بخوای کمکشون هم بکنی نمی تونیی بدترین قسمتش این که کمک آدم برای آن ها هرگز معنی کمک نمی ده و فکر می کنند قصد ناراحت کردنشون را دارید...(حالا اصلاََ کاری نداریم که چرا آدم باید کمک کنه ...)اما ما آدم ها رنج ها و بغض هایی داریم که همیشه با خودموون حمل شوون می کنیم می دونی چرا؟ چون هیچوقت نتونستیم فریادشوون بزنیم... و همیشه ما محکوم بودیم به این که حق با طرف مقابل هست... نمی دونم شاید این خاصیت ذهن ما آدم هاست که نیاز داره به خودش حق بده یا دلش برای خودش بسوزه و به حال خودش گریه کنه تا این طوری از حجم اشتباهاتش کم کنه یا بتونه راحت سر رو بالشت بزاره یا برای بقا بهش نیاز داره ... فکر می کنم این قانون درباره آدم های با سن بالاتر بیشتر صدق می کنه چون اشتباهات(تجربیات یا خاطرات) بیشتری برای دلخوشی یا افسوس دارند و شاید چون راه هایی که بایستی در گذشته برای خودشوون می ساختند و نساختند،  حالا زندگی معنی اصلی خودشو از دست     می ده و تنها را برای آرامش داشتن قبول هرآنچه بد و خوبی هست که انجام دادیم...

 نکته اینجاست که از آنجایی که ما آدم ها بصورت زنجیری از روابط به هم وصل هستیم تمام اشتباهات یا تجربیات یک فرد در صورت دخیل بودن یک فرد دیگه تبدیل به غم ها یا شادی های اوون فرد  ثانی می شه... این برف برف لعنتی ، امروز فهمیدم که من ماحصل تمام رنج ها و شادی های تاریخ زندگیشوون هستم و این که چقدر سخته که درک کنی هرآنچه دیگران می کشند برای این که طعم تلخی و ناکامی های زندگی را تو آره فقط تو نکشی ...اما هیچ کاریش نمی شه کرد...

از اون زمان که بفهمی  تو  محکومی به این که  این رنج بکشی و این درد  سرد و سخت تو را ذره ذره آب می کنه حتی اگه پوک ترین و خالص ترین برف زمستون باشی...

۱۹
دی

همیشه عادت دارم رو کاغذ بنویسم ( (:) شاید چون خطم خوبه شاید چون پدر خطاطم یادم داد که صدای قلم را در بیارم و به گریه اش گووش کنم ...اما هیچ وقت تو زندگیم از تکنولوژی به دور نبودم ... خیلی دوست داشتم و همیشه سعی کردم up 2 date باشم اما نوشتن راجب خودم یه حس بدی تو من ایجاد می کرد احساس این که لابد دارم  Show off  می کنم و ... از این دست

البته خیلی راسخ هستم و قرار نیس کسی این جا  در اندرونی زندگی من را به سخره بگیره که صدالبته آنگاه اسبی که من باشم به طور قطع جفتک می ندازه)...

در نتیجه تصمیم کبری را ، در این روز برفی لووس و بی مزه که هوا یخ با باد پشت پنجره هو هو می کنه و همه چی بوی رطوبت می ده حتی" افکار لعنتی من"  گرفتم.

و از این به بعد نینوچکا می نویسد ... و شاید بعد از مدتی نوشته هام در حد انشای بچه مدرسه ایی ها بشه (اکنون که قلم به دست می گیرم... و ای مدلیا)  اگه خوب بود یادمیگیرم از تجربه هام اگر هم بی مزه و لووس از آب در اومد محض خنده بدک نیست و خاطره می شه...

درشکه

۱۰
دی

راست هست که می گن اگه از احساسات واسه کسی بگی مهم نیست اون فرد نزدیک باشه یا دور... حکم اینه که "نابودش کنن" این مورد من در 99.9 % موارد صدق می کنه...