درشکه زندگی من

درشکه ایی به اسم زندگی ...

درشکه زندگی من

درشکه ایی به اسم زندگی ...

درشکه زندگی من

از دید من آدم ها اسب های یه گاری به اسم زندگی اند...

درشکه ایی به اسم زندگی ... که اسب هاش ما آدم ها هستیم%

محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۳ آذر ۹۴، ۲۰:۰۰ - amir
    یس

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۹
تیر

به طور نرمال کم پیش می آید کسی از این که تعطیلات تموم میشه لذت ببره ... اما در مورد من این کاملا صدق می کنه.

جا داره آسمان سپاس گزاری لازم صورت بگیره چون با اون 3 روز بارون سنگ تموم گذاشت... بماند که آقای پدر چه داستان و بازی سر دیدن فک و فامیل خودش روز اول درآورد(از اینکه پول بنزین زیاد میشه ، غذا گرونه (اگه خودشون می خوان یه چی بخرن من چرا پول شکم اونارو بدم ، و این که من و دادشم که نرفتیم تو خونه ممکنه کولر بزنیم پول کولر می آید و...) ...بالاخره رفتنید و همون طور که به راحتی میشه حدس زد اصلا هم خوش نگذشت تنها شاید دیدن بارون تو ارتفاعات و حرف هایی که مادر و عمه به صورت خصوص با هم زدند هر دو تاشوونو آرووم کرد (مادرم از این قوم مغول متنفره) فکر کنم دیدن عمو فاگین(شخصیتی تو الیورتویست) و بچه های لوسش به اندازه ی کافی آزار دهنده باشه ....(البته عدم حضور من ضایع شدن رفت :) ).

اما عمه که وظیفه ی مخابره ی اطلاعات را به دوش می کشه برای فضولی و اطلاع رسانی هم که شده تشریف آوردن در شب روز اول خونه ما...

(کسی به آدم پول قرض بده از این بهترم نمیشه به هر حال تصمیمی بود همه با هم گرفتیم به یاری خدا این چند ماه رو هم صبر می کنیم)

بماند که لباسای ما را،وسایلمون و البته ابعاد خونه را سانت زدن...به ارایه اطلاعات بدون درخواست هم پرداختند که نتیجه اش این شد در ذهنم که ستون خانواده مادر و پدر ... بعضی از خانواده ها از این نعمت محرومند نه این که ندارند اما تفاوتی هم نمی کنه (یعنی نقشی ندارند یا ارزشی کسی براشون قایل نیست).

وسط های شب عمه جملاتی در مورد خدا و ارتباطش با بنده هاش گفت که اشکم را در آورد ... ار قرار روز بعد خانم فکر کرد به خاطر کار اشک ریختم(آدم ها دنیا رو با مغز  کوچیک خودشون متر می کنند...). (هر چند اینطوری زیاد هم بد نشد اگه حرفای عمه باعث شه بابا به تک و تاپ کاذب بیافته) :)))))))))))))) (و این که کلا یه دین ادا نشده حس بشه ...)

اتفاقا اون شب کلی دقت کردم که مبدا چیزی بگم که به نفع یا ضرر کسی حرف بزنم تقریبا لال بودم  و با یه لبخند محو به پذیرایی مشغول بودم.عمه خانوم فضول کلی هم دلش می خواست راجب خاله کوچیکم و زندگیش اطلاعات کسب کنه که آن چنان خودم را به املی و خنگی زدم (در حد کی و کجاست) که بی خیال شد (آره داداش ما این کاره ایم واسه من دیگه نمی تونی از این بازی ها در بیاری..) اصلا برا خودم یه پا سیاست مدار شدم(راستش خیلی کیف می کنم بقیه را فیلم کنم ... :) به جان خدام باید سینما یا تاتر کار می کردم).

فهمیدم عمه خیلی پولدار شد اما از نظر اجتماعی بسیار تنزل پیدا کرد...(براش احترام قایلم چون شرایطشو عوض کرد لزوما بهتر نشد اما ظاهرا چرا...)==چرا به نظرش خندوانه و بازیگرا جذابن؟ کلا تو یه دنیای لومپنی زندگی میکنه ...با پول زیاد از نظر من البته :)))))))))

معنی طالبی یا گرمک به انگلیسی میشه : cantaloupe

:))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))

فرداش هوا توپ تر شده بود عمه خانوم تصمیم گرفته بودن سالگرد ازدواج بگیره بابا گفت بریم ماما پرسید مطمنی بچه هام هستن گفت آره و اینا ... اما ما دو تا به صورت متحد تصمیم گرفتیم نریم :))))) بعد تو جشن معلوم شد عمه اسمی از ما نیاورده .. خدایا به این پدر ما یه عقلی بده... آمین

خدا رو شکر که نرفتیم از قضا بسیار مزخرف بود البته مامی خیلی حرف ها که باید می زد  و گفت اما در کل خوب نبود (اومده بودن هر دو تاشون عصبی بودن از اوون رفتار ها )

آخه کدون آدم سالم العقلی با مادرزنش (فلفلدون ونمکدون) میره سالگرد عروسی میگره... عمه ی من دومشی ....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عمو فاگین و اون یکی عمو خپل باز زن خنده دارش(ادای بچه ها رو در میاره...) نبودن :))))))))) زبل باش ها این تیکشو در رفتن :))))))))))))))

.

.

.

روز سوم از این تعطیلات عالی بود  عالی .. مال خودمون چهارتایی ... خیلی خوش گذشت مثل شهدی شیرین با تک تک سلول هام محبت ، عشق و دوستی در کنار خانواده را نوشیدم.

خدایا شکرت، قدر نعمت هامو می دونم ، خدایا شکرت

پ.ن : خدا به عمه صبر بده با این شوهر و داستان هاش(در حد تعطیلات اردبیل بد اخلاق بوده...)

پ.ن1:خدایا خانواده من(مادر و پدر و برادر و خودم) را همیشه شاد و خندان باشیم.

پ.ن2: خدایا با تلاش کردن و زحمت کشیدن مخالف نیستم اما خودم را به تو می سپارم  تا به سرنوشت عمه دچار نشم.

پ.ن3: خدایا کمک کن که مثل الان که خوبم ، خوب بمونم و به هیچکس و هیچ چیز بد دل نشم.

پ.م4: اون شب دوم سر شام وقتی که بارون اومد به حرمت برکت سر میز و با یاد تو با برادرم قول دادیم که همیشه و همه جا هوای همو داشته باشیم (کمک کن تو عهدمون استوار باشیم.)

پ.ن 5: خدایا به زندگی من و برادرم ، مادرم و پدرم برکت بده ، سلامتی بده چون آنجایی که تو هستی ، هیچ پولی ، هیچ حامی نمیتونه جایگزین باشه...(خدایا ما را به حال خود وا مدار).

پ.ن6: خدایا دوستت دارم و شکرت را می گم کمکم کن.

پ.ن7:خدایا مکر مککاران را به خودشون برگردون.

آمین

۲۵
تیر

امروزم روز ملی واویشکا بود منتهای امر مادرم دیشب از درست کردنش صرف نظر کرد اما اتفاقات بد  به قوت خودش باقی بود...نتیجه ی اخلاقی اینا همش خرافاته...

راستی به دعاهایی که می کنید بسیار دقت کنید....

چند وقت پیش به شدت بانمک شده بودم و اومدم به جای دعایی که میگه" خدایا آن ده که آن به" به طنز گقتم " خدایا آن ده که آن آناناس"

چشمتون روز بد نبینه برآورده شد..

منتها چه جوری هممون آنفلانزا گرفتیم دل و معدمون به هم پیچید دیشب به مادر به پدر گفت : برو 2 تا قوطی آناناس بگیر

خدایا میشه بقیه جملات دعاهام هم شده، به شوخی بشنوی.. والااااااااااا شاید برآورده شد...

۲۵
تیر

این عذاب مستمر دیدن فک و فامیل زیرآب زن که هیچکدومشون روی دیدن همدیگر و ندارن ، ادامه دارن... و من ساعت ها و روزها و ماه ها و سال ها رو می شمارم که مجبور نباشم به اسم فامیل پدر و... ریختشونو تحمل کنم...% یا اون تعریف ها و تمجید های لوس که از همش نفرت می باره..

یه روز می رم ...و دیگه هیچکدومشونو نمیبینم ، حالشونو ، افکارشونو، حرف های صد من یه غازشون و... را دیگه تحمل نمی کنم....

۲۵
تیر

دارم تموم  میشم از هر چی صبر و تحمل از این که شاید ، فقط شاید یه روزی یه جایی این روش هاشون جواب بده ... نگو زندگی جواب دادن نیست راهه .. قبولش دارم فقط دلم می خواد یه بار خوشحال باشم بگم این همونیه ایی که می خواستم ،می خواستین...

الان از اون لحظه هاست تو زندگی که دیگه نمی خوام بازی کنم می خوام دسته ی راتاری را بدم دسته یکی دیگه و صحنه را ترک کنم.

دلم نمی خواد دیگه تابستون باشه دلم نمی خواد هیچی اینحوری باشه..الان درست تو یه نقطه ایی تو زندگیم هستم که هیچوقت دلم نمی خواست باشم.

دلم می خواد جیغ بکشم یا یه چیزی را بشکونم ..فرار کنم و همه را تنها بزارم و برم و پشت سرم را نگاه نکنم .....(می دونم که می تونم ، فقط شاید کسی نبینه و پر سرو صدا نباشه ولی آروم آروم آدم ها رو از دور خودم خط می زنم، یه خط پر رنگ%

۰۴
تیر

هیچی سلامتی نمی شه ... با این که هنوز سرما دارم به خاطر زیر کولر و تو گرما رفتتن اما دیگه استخون دردم از بین رفت و صاف می ایستم.خدا رو شکر

مامای رو بالاخره به دوخت و دوز وادار کردم خدا کنه بتونم ازش یاد بگیرم خیلی دوست می دارم <3 بالاخره چند مدت پیش فرق پایه و زنجیره رو تو قلاب بافی فهمیدم و به نظرم خیلی سخت نیست ...

اما وقت گیره(مخصوصا اگه ندونی داری چی می دوزی... و قراره آخر سر چی بشه)

تصمیم گرفتم به صورت خودآموز روسی یاد بگیرم البته اول قصد داشتم فرانسه یاد بگیرم ولطی فرانسه خیلی شبیهه انگلیسی هست و دلم نمی خواست تلفظ های انگلیسیم داغووون بشه ... بدجوری از روسی خوشم اومده(خیلی جذابه)

احساس می کنم حاللا که حالم خوب شده چقدر کار هست که می تونم انجام بدم 

برادرم با پدرم آشتی کردن ;) من هم کلی خیالم راحت شد...

مشکل مالی هم چنان وجود داره نامه هم که اومد و باید قرضمون را پس بدیم (از بانک ها متنفرم چرا هیچ بانکی وام نمیده؟ چون سودش کم شده؟)

 

دیروز یکی از مزخرف ترین کتاب های عمرمو خوندم آناکارنینا نوشته تولستوی شاید تو سال هزار و سیصد و چکش خیلی جالب بوده باشه اما برای الان کاملا حس کردم م مودب پور و فهیمه رحیمی اگه روس بودن اینجوری می نوشتن ... البته قسمت های خیلی جالب هم داشت اما گزافه گویی و هجو نویسی تو قرن 21 دیگه زیاد طالب نداره .... 2 صفحه مطلب و تو چند صد صفحه جا دادن خیلی رو اعصاب بود..

2 قسمتش جالب بود :وقتی کارنین به خاطر مریضی کارنینا بر میگرده و آخرش... روابطشون جالبه ولی واقعا د مده است

۰۲
تیر

زندگی عجیب سخته این روزها تو باور نکن....

دیروز را با یه درد عجیب و غریب تو کمرم شروع کردم که تمام برنامه ها مو برای ورزش به هم زد :( (مطمئناً از دعوای برادرم و پدرم عصبی شدم) خیلی عصبی باد کولر هم بی تاثیر نیست... سرد و گرم شدن و ترس از پول برق(روشن کردن گولر بعد 12 شب) به قول زن عمو خدا گدا رو مرگ بده...

مامی خانوم عزیزم صبح کار شد و من خیلی بهش افتخار می کنم ... به این که براش راه های جدید و قشنگ باز میشه افتخار می کنم و از خئا ممنونم و براش دعا می کنم..

آقای پدر تو سو گ یکی از فامیلای دورش نشست و از گرما نفرت انگیز تابستون شمال گله می کنه و من هر روز به شباهت های پدر و برادرم پی می برم .... 

از این که برادرم خودخواه و بدجنسه و درس نمی خونه ناراحتم اینکه از مادر و پدرم نقطه ضعف پیدا کرده و به هر دلیل بی دلیلی موضوع ضعف چشماشو بهاه می کنه و اون ها نمی تونن چیزی بگن 10-10/3 اینا که نمره نیست.....؟

پیش تر از خود نمره از این که تلاش نمی کنه لجم گرفته نه این که من خیلی خوبم ولی رو اعصاب رفتارش...

.

.

.

مادرم دیروز با کتاب های صوتی من و برد به لحظه های خوشی که داشتم و این که با این که همه چی بد بود خوب بود :D اصلا دیوونه نیستم

احساس می کننم سعی دارم بین خودم و برادرم یه خط بکشم که یه مرز حرمت و ادب ایجاد کنه(تاکید دارم که دارم سعی می کنم و لزوماً موفق نیستم ) و این که از حالا بدونه که درسته من شنونده ی خوبیم و مهربونم اما کیسه بوکسش نیستم.

گاهی وقتا غم و غصه های بقیه رو دلم سنگینی می کنه و وقتی اشک میشه و از من میپرسن چرا ؟ نمی دونم چی بگم....

.

.

.

دیشب با دارو آمپول از درست درد تا حدودی خلاص شدم اما هنوز هم موقع نشستن و پاشدن سمت چپ بدنم یه نقطه درد میگره

کتاب خوندن رو شرع کردم و امروز کودک،سرباز ،دریا  را به توصیه ی ی مادرم خوندم و تموم شد ...

دلم دریا بوی شن می خواد( بدون هیچ آدم نق نقویی که اه شن تو پام رفت و...و قطعاً دلم نمی خواد وراج باشه و زیاد حرف بزنه)

.

.

.

دیروز یه سردرد عجیبی گرفتم که حالا بهتره

هوا گرم و زننده است

کولر گرون و رو اعصاب

هیچ پروژه ایی به نتیجه نرسیده و من دلم نمی خواد اینجوری زندگی کنم.... از انتظار متنفرم%

کاش الان 1 مهر بود