درشکه زندگی من

درشکه ایی به اسم زندگی ...

درشکه زندگی من

درشکه ایی به اسم زندگی ...

درشکه زندگی من

از دید من آدم ها اسب های یه گاری به اسم زندگی اند...

درشکه ایی به اسم زندگی ... که اسب هاش ما آدم ها هستیم%

محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۳ آذر ۹۴، ۲۰:۰۰ - amir
    یس

عصاب در حد کمد آقای عاطفی

جمعه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۵۶ ق.ظ

دلم می خواد از این به بعد واسه غذاها اسم بزارم و شاید حکایتی هم واسش تعریف کنم:

البته این دفعه عکس نداریم چون خیلی یهویی همین اللان تصمیم گرفتم این کارو بکنم

22-خرداد= روز چالش اعصاب

روز چالش اعصابم از اول قرار نبود اینجوری باشه یه روز قشنگ و رنگی و عالی بود که صبح ساعت 6:30-7 از خواب بیدار شدم و حس فوق العاده خوبی داشتم... انقدر خوب که شبیه روزای مدرسه که هوا بوی نمره 20 می داد، شده بود  ...

 شبش که خیلی گرم بود حاجی تی سی ال سالن روشن بود و در نتیجه من یه خواب راحت و خوب داشتم یه صبحونه ی توپ شامل مربای توت فرنگی مامان پز+یه تیکه از نون سنگگ (اون قسمتی که نرمه و پف می کنه) + قهوه و پرک و توت فرنگی و یه نصفه موز خوردم... 

امیدوارم پول برق شرمندمون نکنه...

لعنتی 41600 تومن پول یه ماه ADSL کوفتشون بشه....

بعدش 2 ساعت ورزش کردم

بعدش رفتم به کارام رسیدم مامی اون لاک قشنگه که خیلی دوستش می دارم و زد(از صبح اضطراب داشت می دونست که بیمارستان فاجعه است من زیاد باورم نشد فکر کردم چون حساس و مدیر هست اضطراب گرفته...؟) اووف چی می بینی 18 عمل ارتوپدی واسه عصر که 15 تاش واسه یه دکتر زبل باش بود... مادرم واقعا مدیره ... هر کسی نمی تونست اینو با اون همه کمبود تو بیمارستان و قعطی برق از کار افتادن اوتوکلاو وخراب شدن هواکش و آلارمی که هی بوق می زد برق نصفه CR  و 3 تا ست و یه مشت پرستار ناله ایی و کارنکن و یه برنامه ریز مجهول و چند تا دکتر مجهولالحال به انجام برسونه... خدا می دونه ....

بیمارستانه یا باغ وحش؟

از همینجا جا داره به ارواح طراح اون بیمارستان که به قول مامی از بیرون Down town Abbey از تو خونه ی قمر خانومه ... سلام برسونیم...

چه ربطی به غذا داشت؟

ناهار و مامی درست کرد یه واویشکا ی درست و درمون ...(این یعنی کار من ساده تر شد :) )

پدر که ندارم ولی خدا مادرم رو حفظ کنه....

وضعیت یخچالی که از خونه ی خدا پاک تره....(فقط اسم مون بد درفته....اونم به خاطر جلوه گری های آقای پدر جلوی مردم هه)...

شام به عهده ی خودم بود هر چند که برادرم هی اصرار می کرد که نیمرو درست کنم (به دست و پام افتاده بود   P; سنت شکنی کرده و کوکو سبزی درست کردم برای مامی هم پرک..

خودمم 5-6 عصر بخارپز گیاهی خوردم

حتی عصر هم که با پدرم حرف می زدم فکر نمی کردم که روی عصبی و روانی و بی خاصیتش را  رو کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه همچین امنیت روانی داریم ما بله

ولی باز به اون جمله رسیدم که همه چی رو میشه عوض کرد جز ذات بد .

بعضی آدم ها ذاتا پستاً...

  • NinoOtchka

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی