درشکه زندگی من

درشکه ایی به اسم زندگی ...

درشکه زندگی من

درشکه ایی به اسم زندگی ...

درشکه زندگی من

از دید من آدم ها اسب های یه گاری به اسم زندگی اند...

درشکه ایی به اسم زندگی ... که اسب هاش ما آدم ها هستیم%

محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۳ آذر ۹۴، ۲۰:۰۰ - amir
    یس
۱۳
آذر

چراااااااااااااااا با من لج می کنه؟ پدر نیست که .... دشمن خونیه

۱۳
آذر

آدم ها تا سر حدّ مرگ از خود خسته ات می کنند

ترکت نمی کنند

اما مجبورت می کنند ترکشان کنی

آنگاه تو می شوی بنده ی سر تا پا خطاکار

۱۳
آذر

خدایای من ناشکر نیستم

من الان خیلی خیلی ناراحت و عصبیم

فقط همین...

می دونم خیلی ااا خونه ندارن گرسنه ان ..مثل همین طوطیه...منم همچسن حسی دارم پرتم نکردن بیرون... از جایی نیافتادم ...اما بی پناهم...خیلی بی پناهم

می ترسم ...از آینده نامعلوم...از آدمای نامعلوم و نامعقول...

.

.

.

می خوام واسه خانوادم دعا کنم

خدایا به مادرم شادی بده...به مادرم سلامت بده...حداقل رویاهای قشنگی داره...کمکم کن منو وسیله کن که رویاهاشو به حقیقت بپیوندونم

خدایا مراقب عمه باش دختر تنهایی که تو شهر غریب گیر مردای زمخت افتاده واسه دنیاش خودش یک تنه جنگیده کمکش کن سلامتش کن هموون آدمای زمخت بهش نیاز دارن...خودش آرامش نیاز داره

خدایا برای برادرم اعتماد به نصف و حمایت تو را می خوام که هیچکس نتونه خوارش کنه حتی پدرش ...اگه کرد اون خوار و تو دلش کن...

خدایا واسه همه ی عزیزم آرامش و سلامت و سعادت آرزو می کنم.

خدایا برای خودم نجات می خوام نجاتم بدم آرامش می خوام نمیدونم چه جوری نمی دونم اما پناهم تویی

آمین

۱۳
آذر

از یه طرف نگران نتیجه آزمایش عصب سیاتیک عمه ام....

از یه طرف دادگاه های بابا

از یه طرف بی عرضه بودن بابا واسه گرفتن اجاره خونه

از یه طرف مامان و می بینم که صبح تا عصر سر کاره (هر چند مطمئناً اداره را از خونه بیشتر دوست داره...کدوم زنی دوست داره از صبح تا شب شوهرش کنارش بشینه و ماکسیمم سرامیکارو طی بزنه... 2 سال پیشم که  آقا رفت سر کار کلی بدبختب درست کردو بی عرضگیشو ثابت کرد به طور کامل حالا هم داریم عذاب کار بلد نبود آقا دردسرای شراکت شیتی این آقا رو میدیم..)

توکی هم که نمیبینم...دلم کبابه.. جراتم ندارم زنگ بزنم...مامان آدمو میخوره...

خودمم میخونم واسه ارشد

تو تل گرامم ایرانشاهی کلی مباحث اسکیس یاد میده یادش میگیرم دیگه بلکه بتونم آیندمو عوض کنم

تصمیم گرفتم به خاله ام فکر کنم با یه بچه تونست من باید تلاش کنم...هر چند اونا بی آبرویی نکشیدن هیچ وقت داد سر کوچه وو و پلیس و اینا نداشتن اینا از موهبات باباست....

.

.

.

خیلی نگرانم خیلی...

امیدوارم رو کیفیت درسام تاثیر نذاره

هر چند رو کیفیت روحیه ام تاثیر منفی خیلی میزاره...

۱۳
آذر

دلم می خواد کسی را داشته باشم واسه خودم که ازم عاقل تر و داناتر باشه که بتونم به حرفاش گوش کنم ...هیچ هدف و منظور بدی از حرفاش نباشه ...

دلم یه راهنما می خواد که فکر نکنه بچه ام فکر نکنه معتادم فکر نکنه نباید باهاش حرف زد فکر نکنه کتاب خوندن جرمه...فکر نکنه خوشحالی بده...فکر نکنه آزار دادن هنره..دعوا کردن افتخار ... بی آبرو بودن روش زندگی اجدادیش نباشه...

صاف باشه صاف ... 

گاهی فکر می کنم با عمه صحبت کنم

گاهی فکر می کنم با خاله هام صحبت کنم

.

.

.

دو دقیقه بد به خودم میگم نه ..میخوای خودتو و خونوادتو جک و مضحکه دهن بقیه بکنی...؟ عقلم میگه نه...بغضم میگه یه جهنم درک همه چی

از صبر متنفرم.... دلم توکی می خواد...باهاش حرف نمی زدم اما احساس امنیت می داد...توکی دیگه خوبه...آدم قضاوت نمی کنه راستشو به آدم میگه...دلم یه بغل می خواد....

دلم پدر و مادر عاقل می خواد که با حرف بقیه به آسمون نرن و به فرش نیان...بدونن کین و چین

دلم می خواد فرار کنم

.

.

.

۱۳
آذر

امروز  پر از انرژی مثبت بودم ...تا زمان بهم بفهمونه خوب باشی دنیا رو کوفتت می کنن وووبفهمی و باهوش باشی اذیتت می کنن... 

نفهم باش و سرت پایین باشه

 

این روزا هیچ خوب نیست هم واسه آدم بدا هم واسه آدم خوبا

ما هم این وسط خنثی عذاب و شادی بقیه رو یه جورایی باید بکشیم دیگه...

امروز مامان خانوم خودشیفته که توهم خوش یمن بودن داره کلی با رفتاراش رو عصابم بود که وای من چقدر خوبم و عالیم و....

بعدش بابا تریپ آدم کول و باحال برداشته بود که من استاد جک و جونورم و برا خودش هورااا شده بود....

سر ظهرم این سروش دیووونه که رسماً داره رو اعصابم جفتک میندازه (من اینجا شدم مضحکه ی این میمون درختی... دو برابر آدم هایی که بیرون کارش میداد ازم کار میگیره .....پول که نمی ده هیچ...اخلاق احمد حسنی گ ..و ..هشم من باید تحمل کنم...(حیف که عمه کلی داستان راجب به خدا و بنده گفته ولله میزدم دک و پوزش بهم میریختم...

از همه مسخره تر اینکه بابا پاشده اومده...قبض گاز دستشه...حالا هوا سرده به هر دلیلی...پول گاز زیاد اومده...عه عه ... حالا خوبه این دو تا پیرن...به من گیر داده تو درجه پکیجو زیاد می کنی ...اونم چرا...چون من بلدم...مامانم که نصف روز نیست...سروشم که بلد نیست...

یه آشی واسشووون بپزم یه کاری می کنم پول گاز بشه هزار تومن ...یخ بزنین بمیرین...*************

اون مامان هم  که من دارم از حرفای خودشو ادا و اصولای خودش و زدن خودش به کوچه ی علی چپ می سوزم با اون ادای مسخره ی " آره عزیزم ما هممون استفاده می کنیم " برگشته می گه مو ی فلانی خیلی قشنگ شده ها ...دلم می خواست اون لحظه قیچی بردارم دونه دونه موهاشو بچینم...یا یخچالو بندازم روش...*******...بعد یه ساعت داستان حسین کرد که چرا کشور پیشرفت نمی کنه ... تا پیران نادانی مثل شما وجود داره هیچی پیشرفت نمی کنه....

مرد مومن تو اگه عرضه پول گرفتن و هوار زدن داشتی اجارتو می گرفتی...نه اینکه از سر نفهمی هنوز 3 ساله تو خونه ایی شومینه ات به راه نیست زر زر می کنی... همسایه پایینیت مرده نیست خونت سرده خوده ******یستی مگه که شبا دما رو زیاد می کنی پنجره 60 متر بازه...

.

.

.

خدا جووون فقط  "فقط" من و نجات بده ...

آمین

۲۹
تیر

به طور نرمال کم پیش می آید کسی از این که تعطیلات تموم میشه لذت ببره ... اما در مورد من این کاملا صدق می کنه.

جا داره آسمان سپاس گزاری لازم صورت بگیره چون با اون 3 روز بارون سنگ تموم گذاشت... بماند که آقای پدر چه داستان و بازی سر دیدن فک و فامیل خودش روز اول درآورد(از اینکه پول بنزین زیاد میشه ، غذا گرونه (اگه خودشون می خوان یه چی بخرن من چرا پول شکم اونارو بدم ، و این که من و دادشم که نرفتیم تو خونه ممکنه کولر بزنیم پول کولر می آید و...) ...بالاخره رفتنید و همون طور که به راحتی میشه حدس زد اصلا هم خوش نگذشت تنها شاید دیدن بارون تو ارتفاعات و حرف هایی که مادر و عمه به صورت خصوص با هم زدند هر دو تاشوونو آرووم کرد (مادرم از این قوم مغول متنفره) فکر کنم دیدن عمو فاگین(شخصیتی تو الیورتویست) و بچه های لوسش به اندازه ی کافی آزار دهنده باشه ....(البته عدم حضور من ضایع شدن رفت :) ).

اما عمه که وظیفه ی مخابره ی اطلاعات را به دوش می کشه برای فضولی و اطلاع رسانی هم که شده تشریف آوردن در شب روز اول خونه ما...

(کسی به آدم پول قرض بده از این بهترم نمیشه به هر حال تصمیمی بود همه با هم گرفتیم به یاری خدا این چند ماه رو هم صبر می کنیم)

بماند که لباسای ما را،وسایلمون و البته ابعاد خونه را سانت زدن...به ارایه اطلاعات بدون درخواست هم پرداختند که نتیجه اش این شد در ذهنم که ستون خانواده مادر و پدر ... بعضی از خانواده ها از این نعمت محرومند نه این که ندارند اما تفاوتی هم نمی کنه (یعنی نقشی ندارند یا ارزشی کسی براشون قایل نیست).

وسط های شب عمه جملاتی در مورد خدا و ارتباطش با بنده هاش گفت که اشکم را در آورد ... ار قرار روز بعد خانم فکر کرد به خاطر کار اشک ریختم(آدم ها دنیا رو با مغز  کوچیک خودشون متر می کنند...). (هر چند اینطوری زیاد هم بد نشد اگه حرفای عمه باعث شه بابا به تک و تاپ کاذب بیافته) :)))))))))))))) (و این که کلا یه دین ادا نشده حس بشه ...)

اتفاقا اون شب کلی دقت کردم که مبدا چیزی بگم که به نفع یا ضرر کسی حرف بزنم تقریبا لال بودم  و با یه لبخند محو به پذیرایی مشغول بودم.عمه خانوم فضول کلی هم دلش می خواست راجب خاله کوچیکم و زندگیش اطلاعات کسب کنه که آن چنان خودم را به املی و خنگی زدم (در حد کی و کجاست) که بی خیال شد (آره داداش ما این کاره ایم واسه من دیگه نمی تونی از این بازی ها در بیاری..) اصلا برا خودم یه پا سیاست مدار شدم(راستش خیلی کیف می کنم بقیه را فیلم کنم ... :) به جان خدام باید سینما یا تاتر کار می کردم).

فهمیدم عمه خیلی پولدار شد اما از نظر اجتماعی بسیار تنزل پیدا کرد...(براش احترام قایلم چون شرایطشو عوض کرد لزوما بهتر نشد اما ظاهرا چرا...)==چرا به نظرش خندوانه و بازیگرا جذابن؟ کلا تو یه دنیای لومپنی زندگی میکنه ...با پول زیاد از نظر من البته :)))))))))

معنی طالبی یا گرمک به انگلیسی میشه : cantaloupe

:))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))

فرداش هوا توپ تر شده بود عمه خانوم تصمیم گرفته بودن سالگرد ازدواج بگیره بابا گفت بریم ماما پرسید مطمنی بچه هام هستن گفت آره و اینا ... اما ما دو تا به صورت متحد تصمیم گرفتیم نریم :))))) بعد تو جشن معلوم شد عمه اسمی از ما نیاورده .. خدایا به این پدر ما یه عقلی بده... آمین

خدا رو شکر که نرفتیم از قضا بسیار مزخرف بود البته مامی خیلی حرف ها که باید می زد  و گفت اما در کل خوب نبود (اومده بودن هر دو تاشون عصبی بودن از اوون رفتار ها )

آخه کدون آدم سالم العقلی با مادرزنش (فلفلدون ونمکدون) میره سالگرد عروسی میگره... عمه ی من دومشی ....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عمو فاگین و اون یکی عمو خپل باز زن خنده دارش(ادای بچه ها رو در میاره...) نبودن :))))))))) زبل باش ها این تیکشو در رفتن :))))))))))))))

.

.

.

روز سوم از این تعطیلات عالی بود  عالی .. مال خودمون چهارتایی ... خیلی خوش گذشت مثل شهدی شیرین با تک تک سلول هام محبت ، عشق و دوستی در کنار خانواده را نوشیدم.

خدایا شکرت، قدر نعمت هامو می دونم ، خدایا شکرت

پ.ن : خدا به عمه صبر بده با این شوهر و داستان هاش(در حد تعطیلات اردبیل بد اخلاق بوده...)

پ.ن1:خدایا خانواده من(مادر و پدر و برادر و خودم) را همیشه شاد و خندان باشیم.

پ.ن2: خدایا با تلاش کردن و زحمت کشیدن مخالف نیستم اما خودم را به تو می سپارم  تا به سرنوشت عمه دچار نشم.

پ.ن3: خدایا کمک کن که مثل الان که خوبم ، خوب بمونم و به هیچکس و هیچ چیز بد دل نشم.

پ.م4: اون شب دوم سر شام وقتی که بارون اومد به حرمت برکت سر میز و با یاد تو با برادرم قول دادیم که همیشه و همه جا هوای همو داشته باشیم (کمک کن تو عهدمون استوار باشیم.)

پ.ن 5: خدایا به زندگی من و برادرم ، مادرم و پدرم برکت بده ، سلامتی بده چون آنجایی که تو هستی ، هیچ پولی ، هیچ حامی نمیتونه جایگزین باشه...(خدایا ما را به حال خود وا مدار).

پ.ن6: خدایا دوستت دارم و شکرت را می گم کمکم کن.

پ.ن7:خدایا مکر مککاران را به خودشون برگردون.

آمین

۲۵
تیر

امروزم روز ملی واویشکا بود منتهای امر مادرم دیشب از درست کردنش صرف نظر کرد اما اتفاقات بد  به قوت خودش باقی بود...نتیجه ی اخلاقی اینا همش خرافاته...

راستی به دعاهایی که می کنید بسیار دقت کنید....

چند وقت پیش به شدت بانمک شده بودم و اومدم به جای دعایی که میگه" خدایا آن ده که آن به" به طنز گقتم " خدایا آن ده که آن آناناس"

چشمتون روز بد نبینه برآورده شد..

منتها چه جوری هممون آنفلانزا گرفتیم دل و معدمون به هم پیچید دیشب به مادر به پدر گفت : برو 2 تا قوطی آناناس بگیر

خدایا میشه بقیه جملات دعاهام هم شده، به شوخی بشنوی.. والااااااااااا شاید برآورده شد...

۲۵
تیر

این عذاب مستمر دیدن فک و فامیل زیرآب زن که هیچکدومشون روی دیدن همدیگر و ندارن ، ادامه دارن... و من ساعت ها و روزها و ماه ها و سال ها رو می شمارم که مجبور نباشم به اسم فامیل پدر و... ریختشونو تحمل کنم...% یا اون تعریف ها و تمجید های لوس که از همش نفرت می باره..

یه روز می رم ...و دیگه هیچکدومشونو نمیبینم ، حالشونو ، افکارشونو، حرف های صد من یه غازشون و... را دیگه تحمل نمی کنم....

۲۵
تیر

دارم تموم  میشم از هر چی صبر و تحمل از این که شاید ، فقط شاید یه روزی یه جایی این روش هاشون جواب بده ... نگو زندگی جواب دادن نیست راهه .. قبولش دارم فقط دلم می خواد یه بار خوشحال باشم بگم این همونیه ایی که می خواستم ،می خواستین...

الان از اون لحظه هاست تو زندگی که دیگه نمی خوام بازی کنم می خوام دسته ی راتاری را بدم دسته یکی دیگه و صحنه را ترک کنم.

دلم نمی خواد دیگه تابستون باشه دلم نمی خواد هیچی اینحوری باشه..الان درست تو یه نقطه ایی تو زندگیم هستم که هیچوقت دلم نمی خواست باشم.

دلم می خواد جیغ بکشم یا یه چیزی را بشکونم ..فرار کنم و همه را تنها بزارم و برم و پشت سرم را نگاه نکنم .....(می دونم که می تونم ، فقط شاید کسی نبینه و پر سرو صدا نباشه ولی آروم آروم آدم ها رو از دور خودم خط می زنم، یه خط پر رنگ%